۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

پترن ریکوگنیشن، نسیان، احصان و استهلال

مدل‌سازی و تشخیص الگو (Pattern Recognition) نیاز به هوشمندی بالایی دارد، کما این‌که بشر اولیه خیلی دیر توانست الگوهایی مثل اعداد را انتزاع کند. هستند زبان‌های بدوی که از مفهوم عدد خالی هستند. به هر حال با گذر زمان سطوح انتزاع عمیق‌تر و الگوهای پیچیده‌تر شناسایی شده‌اند. به همین نسبت چون تشخیص الگوی تقویم شمسی به بازه زمانی بزرگ‌تری (سال و فصل‌ها) داشته، دیرتر از الگوی قمری که در بازه کوتاه سی‌روزه قابل بازیابی بوده، شناخته شده است؛ از این‌رو پر بی‌راه نیست که تقویم قمری را بدوی‌تر از تقویم شمسی بدانیم، ولی بالاخره بشر خیلی پیش‌تر از دوره مدرن این دو الگو را تشخیص و به مدل انتزاعی‌تر تقویم دست پیدا کرده و سعی کرده با کبیسه‌گیری، این دو تقویم را به هم نزدیک کند. تقویم قمری منحصر به اعراب نبوده و درست به دلیل بدوی بودنش اتفاقا عمومیت بیشتری در فرهنگ‌های قدیمی‌تر داشته از جمله در میان یهودی‌ها، سرخ پوست‌ها و چینی‌ها و البته همه این اقوام هم دیر یا زود با کبیسه‌گیری تقویم خود را با الگوی پیچیده‌تر سال خورشیدی متناسب کرده‌اند؛ و اهمیتی هم ندارد که دقت کبیسه‌گیری قمری یک ماه در سه سال است و دقت تقویم شمسی یک روز در چهار سال. در هر صورت ماه کبیسه تقویم اعراب که گویا دویست سال پیش از بعثت از تقویم یهودی‌ها گرفته بودند نسیء به معنی فراموش شده نامیده می‌شده است. این ماه کبیسه بعد از اسلام از تقویم عربی حذف شده است و گفته شده که اقدامی فرهنگی بوده در ادامه تغییر قبله از بیت‌المقدس به کعبه مکه (در آن دوران شهرهای دیگری هم در شبه جزیره حجاز بودند که کعبه داشته‌اند.). در هر حال حذف ماه کبیسه باعث جابه‌جایی ماه‌های حرام و احیانا امکان استفاده از یک فرصت مناسب برای پیروزی در جنگی غافل‌گیر کننده هم شده است. این همه نوشتم که بگویم چرخش ماه‌های هجری قمری (و نه دیگر تقویم‌های قمری) در میان ماه‌های شمسی لزوما از بی‌دقتی این تقویم نیست. در ادامه اجازه دهید به موضوع کاملا متفاوتی بپردازم:
شاید در نظام‌های حقوقی مدرن، نقش علم در تشخیص جرم شناسایی شده باشد، چیزی که در فقه ما از آن تحت عنوان علم قاضی یاد می‌شود که در مواردی می‌تواند مبنای حکم باشد؛ بگذریم که متاسفانه این موضوع می‌تواند به «تشخیص قاضی» تبدیل و موجب صدور احکام ناعادلانه شود. نکته‌ای که هست در قوانین فقهی، برای حدود نمی‌توان به علم قاضی استناد کرد. فرض کنید مردی به دادگاه شکایت کند که فرزند همسرش از او نیست و خانم به او خیانت کرده است. گیریم که آزمایش دی‌ان‌ای هم نشان دهد که فرزند این خانم متعلق به شوهرش نیست و اتفاقا متعلق به همان آقایی است که مرد ادعای خیانت در موردش می‌کند. در این‌جا با وجود شواهد علمی غیر قابل تردید، مادام که زنای زن با شهادت چهار مرد عادل و یا چهار بار اقرار خود زن ثابت نشود، حد احصان بر زن جاری نمی‌شود؛ هر چند در خصوص سرپرستی فرزند این امکان هست که قاضی به نتیجه آزمایش دی‌ان‌ای استناد و بر آن اساس حکم براند.
این دو مقدمه به ظاهر بی‌ربط به هم را آوردم که بگویم به من هم به عنوان یک تحصیل‌کرده مهندسی بر می‌خورد که برای اعلام ماه رمضان و ذی‌حجه به جای تکیه بر محاسبات بسیار دقیق تقویمی از ابزار استهلال استفاده می‌کنند؛ ولی در نظر گرفتن این‌که تقویم قمری کاربردی اعتباری در مناسبات مسلمانان دارد، و تشخیص آن نه علمی که قراردادی است، کمی از سوزش درونم را التیام می‌دهد. می‌ماند این‌که چه طور بتوانیم بین اعتبارات سنتی (اعم از مناسبات مذهبی مثل شروع ماه رمضان یا رسوم باستانی مثل سیزده به در) و اعتبارات مدرن مثل تعطیلی و برنامه‌ریزی برای کار و تفریح، تناسب برقرار کنیم.

۱۳۹۵ دی ۱۹, یکشنبه

آوار

مامان لیوان را پرت کرد؛ خورد درست جلوی پای بابا و هزار تکه شد. «زنیکه هرزه، تا این وقت شب خونه مردم چه غلطی می‌کردی؟» بابا خیز برداشته بود که مامان را بزند ولی پایش رفت روی خرده شیشه‌ها. سیگار از دستش افتاد و تا تکه شیشه را از پایش در آورد، خون مثل رد چراغ خطر ماشین‌ها تو ترافیک بزرگراه، سر خورد و از سیگار رد شد. یاد سیگار آقا افتادم که تو شراب خوابانده بود. مامان عقب عقب می‌رفت و داد می‌زد «کلفتی می‌کردم، خرج عمل تو رو بدم» من از ترس می‌لرزیدم و مثل همیشه که این دوتا دعوا می‌کردند، دویدم سمت صندوق‌خانه پشت چمدان قدیمی کز کردم. قلبم تو حلقم می‌زد و بی‌صدا اشک می‌ریختم.
بابا همیشه این‌طوری نبود. بعدها فهمیدم اسمش خماری است. راستش بابا خیلی هم مهربان بود بر عکس مامان که ما را دوست نداشت. روزهایی که بابا خانه نبود، من را با خودش می‌برد خانه‌ای که کار می‌کرد. رخت و لباس‌ها را می‌داد من بشویم و خودش می‌رفت توی اتاق. دستم توی آب سرد بی‌حس می‌شد ولی حق نداشتم به اتاق نزدیک شوم. رخت‌ها را که می‌شستم از همان حیاط باید صدایش می‌زدم تا بعد از کلی معطلی بیاید و بگوید «باز که گربه شورش کردی. زود باش برو تو آشپزخونه، ظرفا رو بشور و همون‌حا بشین تا بیام دنبالت. دیگه هم صدام نزن، فهمیدی» آشپزخونه گرم‌تر بود. ظرف‌ها را که می‌شستم با خودم شعر می‌خواندم؛ بعدش هم چارپایه را می‌گذاشتم آن وسط و می‌رفتم روی آن و شروع می‌کردم به دکلمه. شعرهایی را که بابا شب‎ها برام می‌خواند، حفظ می‌کردم. خیلی دوست داشتم، بابا کتاب می‌خواند و من کنارش می‌خوابیدم. بوی سیگار لباسش بهم آرامش می‌داد.
مامان سیگار به لب می‌آمد آشپزخانه و می‌گفت برو تو اتاق ببین آقا چه کار دارند و خودش مشغول آشپزی می‌شد. آقا عاشق قرمه‌سبزی بود. ظرف‌های ناهار را باهم می‌شستیم و راه‌می‌افتادیم سمت خانه. توی راه مامان تهدیدم می‌کرد که از ماجراهای روز به بابا چیزی نگویم. می‌گفت بگویم مشق‌هایم را می‌نوشته‌ام و گرنه بابا عصبانی می‌شود و ما را می‌کشد. یک بار که بابا پوست ترک خورده دستم را دید و علتش را پرسیده بود، حواسم نبود و گفتم «از بس تو آب سرد رخت شستم». مامان چشم غره‌ای بهم رفت و فوری گفت: «آخ بمیرم، دخترم چرا نگفتی آب سرده. تازه من که بهت گفتم برو به درس و مشقت برس» بابا که رفت مامان اینقدر من را زد که بعد از آن جرات نداشتم به بابا حرفی بزنم. آن روز بلند بلند گریه می‌کردم و باز رفتم توی صندوق‌خانه پشت چمدان. همان‌جا خوابم برده بود.
خیلی وقت‌ها که دلم برای بابا تنگ می‌شد می‌رفتم پشت آن صندوق می‌نشستم. گاهی این‌قدر می‌نشستم تا خوابم می‌برد. دو سال بود که بابا مرده بود. مامان مهربان‌تر شده بود ...
بوی سیگار بابا تو هوا پیچیده بود. راستش این‌قدر زیاد بود که نفس تنگی گرفته بودم. از بس لباس‌ها را چنگ زده بودم، رگ‌های دستم مثل رگ دست‌های آقا زده بود بیرون. می‌خواستم مامان را صدا بزنم ولی می‌ترسیدم. سردم بود ...
یک نفر داد زد، بیایید اینجا یک دختر بچه پشت این صندوق نفس می‌کشد. می‌خواستم بگویم به پدرم نگویند رخت می‌شسته‌ام که یادم آمد بابا مرده ...

فردایش بهم گفتند که مادر زیر آوار مرده!

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

سرخ سفید

پسر فرورفتگی روی دیوار را نشان می‌داد که به اندازه سر انگشتی بود. بغض صدای‌اش که می‌گفت آبجی‌ام اینجا تیر خورد و تموم کرد هنوز توی گوشم هست. فرورفتگی جای مرمی گلوله‌ای بود که از سینه دختر گذشته بود. آن روزها فیسبوک و تلگرام نبود، گوشی و ماهواره هم نبود، که صحنه جان کندن دختر، رکورددار دیده شدن مرگ انسانی باشد... این از معدود خاطره‌های کسی است که زمان انقلاب، 8 ساله بوده و ساکن شهرستانی کوچک که چیزی از ماجراهای یک سال بعد به جز بحث‌های داغ بزرگ‌ترها بر سر مناظره‌های تلویزیونی، ندیده است. ماجراهایی که درون مایه رمان سرخ سفید است.
مهدی یزدانی خرم با روایت سرگذشت شخصیت‌هایی که طرف‌های درگیر آن دوره پرالتهاب را نمایندگی می‌کنند، به مرور سرگذشت انقلاب از سال 58 تا 88 پرداخته است. دی‌ماه سرد و برفی 58 اوج سهم‌خواهی‌ گروه‌ها و طرزتفکرهای مختلف درگیر در انقلاب بود؛ چه به شکل دموکراتیک در قالب اولین انتخابات ریاست جمهوری که به پیروزی بنی‌صدر انجامید و چه به صورت درگیری‌های مسلحانه و خیابانی. درگیری‌هایی که به صورت نمادین 15 مبارزه نفس‌گیر قهرمان داستان برای گرفتن کمربند مشکی در یک رشته رزمی، روایت شده‌اند. قهرمان فقط یک بار حق باختن دارد، که آن هم از طبقه متوسط و مطبوعاتی به نمایندگی اسماعیل، کارمندی است که با تلاش جای پدر استخدام می‌شود و با دوربینی که پیدا کرده است به ثبت وقایع می‌پردازد...
مهدی قبل از شروع روایت مبارزه‌هایی که یکی، یکی به حذف لایه‌های مختلف از انقلاب می‌انجامد، به ترسیم فضای کلی سیاسی کشور می‌پردازد، با اشاره به نگرانی نفوذ غرب با به کار گیری نمادین تونل رسالت به عنوان رابط شرق و غرب و تاکید چندباره که هنوز بعد از صد سال، روح مشروطه در این تونل سرگردان است! حامیان اصلی انقلاب از کسبه‌های معتقد محله‌های جنوب شهر به نمایندگی مصطفا شعبانی هستند، که اگر همان سال‌ها از دیدن خشونتی که روا نداشتند، دق نمی‌کردند، بعدها در جنگ و در عملیات‌هایی مثل رمضان شهید می‌شدند.
کتاب پر است از نشانه‌ها از سرخی و خون گرفته تا نشانه‌های دوم خرداد و انتخاب احمدی‌نژاد و ماجراهای 88. راوی و شخصیت‌ها، همیشه با سمت چپ، دست چپ و پای چپ سرو کار دارند. به خصوص اولین مبارزه با مارکسیسم اسلامی است به نمایندگی منصور کدخدایی، سمپات مجاهدین که سال 88 می‌میرد. حریف دوم سبزهای 18 ساله هستند. در هوا می‌چرخند و شلوغ می‌کنند ولی خیلی زود به تجربه و سنگینی مبارز می‌بازند. تندی رنگ سبز بر تن حاج شعبانی می‌نشیند!
علاوه بر تقابل شرق و غرب که حضور سنگینی در کتاب دارد، تا جایی‌که تقی تمام دارایی‌اش را بر سر برد آلمان شرقی در برابر آلمان غربی شرط می‌بندد؛ یزدانی خرم در لایه‌هایی از رمان به دو قطبی شمال و جنوب نیز می‎پردازد از جمله این‌که دختران کاسب خرابه‌های قلعه را که می‌گیرند، می‌فرستندشان شمال شهر ولی دست‌فروش‌های دلال را می‌برند به منکرات جنوب! یاسر  پاسدار، کارگر زاده‌ای از جنوب شهر است که هدف ترور کور بازماندگان طبقه فاسدی قرار می‌گیرد که سهمشان را از خوش‌گذرانی از دست رفته می‌دیدند. ساسان کسی که چریک نیست ولی جنون کشتن دارد و سومین حریف است. یاسر که همواره روح نگران خواهر چریکش را به همراه دارد، به جبهه می‌رود و در اسارت و گمنامی می‌میرد. خواهر ستاری، همسرش در سال 88 فعال است ولی راوی ترجیح می‌دهد بیش از این پی موضع همسران باکری و همت را در این ماجرا نگیرد.
استالینیست‌های دوآتشه شاید با تقریری اشتباه از استالین به فراموشی سپرده می‌شوند. تقی شرقی اهل کتاب با تحصیل‌کرده‌های مثلا دور از سیاست که دم آخری از دولت مشروطه بختیار حمایت کردند نیز در فاضلاب غرق می‌شوند. هرجا صحبت از کتاب و فرهنگ است، با طیفی از اندیشمندان چپ روبه رو هستیم ولی بیشتر مواقع اقبال کمتری به منش بدون خشونت گاندی نشان داده می‌شود.
انقلاب تکلیفش را با اقلیت‌های مذهبی روشن می‌کند و انگار میانه خوبی با یهودیها ندارد ولی با مسیحیت کم و بیش مدارا می‌کند، هرچند هلن ارتدکس تازه مسلمان و همسر کمونیست کشته شده، پریشان است و نمی‌داند چه می‌خواهد. خوانندهها و بازیگران سینما، به کلی حذف می‌شوند. ملی مذهبیها که با خطا از میدان به در می‌شوند و از لیبرال‌ها هم خیری نمی‌بینند. لیبرال‌هایی که خود به فرانسه می‌گریزند (در هیبت زنانه) و آن‌جا فراموش می‌شوند. توده‌ای‌ها به بهانه جاسوسی شوروی از کشور رانده می‌شوند. تکنوکرات‌ها با وساطت طالقانی می‌مانند ولی در مبارزه شکست می‌خورند. بچه‌های حاجی بازاری‌ها هیچ نسبتی با خودشان ندارند؛ آن‌ها هم حذف می‌شوند. حتا روایتهای غیر روایت حاکم از شیعه نیز فراموش می‌شوند، هر چند بازرگان گوشه چشمی به آنها داشته است. تاکید بر بی‌عرضگی سلطان حسین صفوی در اصفهان (که به دست محمود افغان تصرف شد) ممکن است اشاره‌ای به وقایع ۸۸ داشته باشد. که در آن دست دعانویس‌ها و سید شمعی‌ها رو می‌شود. کارهای عهد بوقی‌ای که اواخر دوره پهلوی جلویشان گرفته شد، بعد از انقلاب با عنوان‌هایی چون حجامت اسلامی باز رونق می‌گیرد. تیرماه 88، بدل‌کاری هم می‌میرد.
خانواده شهدا و تحصیل‌کرده‌های شریف که گویا میراث دار یقه‌سفیدها هستند نیز حذف می‌شوند. سلطنت‌طلب‌ها، کارگران، کاسبان خرد، همه و همه حذف می‌شوند. نسل بعد از انقلاب حواسش پی شبکه‌های اجتماعی و موبایل می‌رود و شکست می‌خورد ولی گویا در مبارزه‌های بعدی‌اش روز به روز موفق‌تر عمل می‌کند.
دو روح ناظر مبارزه‌ها هستند، یکی روح شاعر آزادی‌خواه، شاید عارف که شعرش شاخص تبدیل ادبیات به وسیله مبارزه است؛ روحی که غمگین است و معلوم نیست چرا هنوز به او بال و پر نداده‌اند. روح دوم نماد استبداد است (رضا شاه؟) و همیشه شرط‌بندی‌ها را می‌برد! استبداد، روح آزاده را کمونیست خطاب می‌کند.
نامزد کیوکوشین‌کای زرد نویس و کارمند دون پایه با حساب بانکی خالی،  اورا ترک کرده و رفته است پی خوش‌گذرانی در آنتالیا؛ کنایه از مردمی که از نظام قهر کرده‌اند؟ کیوکوشین‌کا در آرزوی ژاپن است؛ کنایه از آرزوی ژاپن اسلامی شدن؟! شروع کلاس قهرمان اعدام شده از خرداد 76 است، آیا این کنایه از شروع و مرگ اصلاحات است؟


۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

باربد

رنگ صدایت، پشت خط
طنین نگاهت
روی پلی که آخرین بار از آن گذشتیم
در آن سکوت پرهیاهو
نوای باربد است انگار در سوگ شبدیز

۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

شراب کهنه

برای شراب سه ساله‌، چهار سال دیگر هم می‌توان صبر کرد. حضانت شراب تا هفت سال با ساقی است!