اونها فکر میکنند که من دیوانهام. اما اینطور نیست، باور کنید؛ هرچند میدونم که باورش خیلی سخته! راستش همهچیز از صفحهی ۳۲۶ یا یکی دو صفحه پیش از اون بود که شروع شد. اون داشت روی من کار میکرد. اینرو من باید بعد از صفحههای ۲۰۰ متوجه شدهباشم. درستتر گفته باشم خیلی از صفحههای اول یادم نیست.
داستانش خیلی طولانیه، هماینقدر بگم که از صفحهی ۳۲۳ به بعد قرار بود من بمیرم، ولی اون با خودش فکر کرد - اینرو من الآن که به جای اون هستم میدونم - آگاهی یک نویسنده هم با مردن سلولهای مغزش از بینمیره و بهتره پیش از اون، جاش رو با من - که قرار بود بمیرم - عوض کنه. این شد که اون به جای من مرد؛ ولی پیش از مردن تقریبا با من یکی شد. اون در واقع نمرده، بلکه با حرکت جوهری به آگاهی عمومی که من باشم تبدیل شد. مثل به دنیا اومدن یه بچه که با خودش فکر میکنه -مثلا، چون تو صفحهی ۱۲۵۶ من نوشته که بچه هنوز آگاهی استعلایی نداره!! - از رحم مادرش مرده.
در واقع این محتوای من است که میخوانید …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر