۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ولايت و تکامل


مى‌دونم که نوشته قبلى را بايد با معرفى يک کتاب تمام مى‌کردم. اما نکردم! مى‌تونيد به حساب بدجنسى‌ام بگذاريد، ولى واقعيتش اينه که فکر کردم کتابى که چنين وجدى در من انگيخته شايد براى خيلى‌ها اصلا جاذبه‌اى نداشته باشه. در واقع همان‌طور که پيش از اين هم گفته‌ام فکر مى‌کنم مفهوم کتاب براى من با ديگران متفاوت است! اينجا تو تهران و حتا راسته خيابون انقلاب، کتاب يعنى کتاب درسى يا زبان. براى کتاب‌خوان‌ها هم کتاب يعنى ادبيات يا تاريخ يا فلسفه قاره. من ولى کتاب‌هاى خاصى مى‌خوانم، تيراژ بعضى‌‌هاشون اينقدر کمه (مثلا ۵۰۰ جلد) که بعدا جرأت نمى‌کنم بيام و اين‌جا معرفى‌شون کنم. به هر حال اين آخرى «پيدايش انسان» بود اثر «يوزف ه. رايش هلف» ترجمه‌ى سلامت رنجبر، انتشارات آگاه، پاييز ۸۸. کتاب را خيلى سريع مرور کردم، و به هيچ يک از معيارهاى رايج مثل ترجمه و … دقت نکردم. موضوع تکامل است و جالب براى من رانده شدن انسان از بهشت! ربط آن به اسب‌ها و گورخرها و پشه‌ها. و نيز يک نکته جالب در مسير تکامل، اين‌که با وجود گستردگى فضاى حالت، توزيع تصادفى انگار گوسى است (اين‌ها برداشت‌هاى خودم است) توضيح اين‌که پريمات‌ها سه بار از آفريقا بيرون آمدند و سعى کردند آدم شوند و با اين‌كه تا حدودى موفق مى‌شدند، در دوبار نخست منقرض شدند. تو گويى طبيعت قرار بوده که از اول به آدم برسد و اين‌قدر سعى و خطا يا به قول پوپر خطا و اصلاح خطا کرده تا به مقصود رسيده. اجازه بديد اين موضوع بماند براى بعد و به يک کتاب ديگر بپردازم:
سياوش اين‌قدر از اين کتاب تعريف کرد، که با وجودى ‌که در رسته کتاب‌هاى مورد علاقه‌ام نبود آن‌را خريدم. «مشروطه ايرانى» نوشته دکتر ماشاء‌الله آجودانى که مى‌دانم کتاب معروفى است و به خصوص از آن کتاب‌هايى است که به مفهوم جمعى کلمه کتاب است! کتاب را بيشتر به خاطر بخشى خريدم که به تبديل مفهوم ولايت صوفيه به ولايت فقيه پرداخته است، از باب اين‌که با سندها و روند تاريخى بحث آشنا باشم وگرنه اصولا با اين تغيير مفهوم ولايت در ادبيات شيعه آشنايى داشتم، نمونه‌اش جوادى آملى خودمان! و نيز با اين هشدار دکتر سروش به گمانم به يک نويسنده پاکستانى که آميختن عرفان با سياست بسيار بسيار خطرناک‌تر از آميختن دين با سياست است! اما خوب من کارى به اين کارها ندارم، و فقط مى‌خواهم اين بخش از نامه جلال‌الدين ميرزاى قاجارى به آخوندزاده را از صفحه ۴۲ کتاب براى‌تان بنويسم:

«من بى‌چاره چنين مى‌دانستم که شماها که بيرون از اين کشور ويران هستيد، جانى بدر برده، آسوده زندگانى مى‌کنيد و از کردارهاى بد ما آگاهى نداريد و دل‌خوشيد. اگر چه باز چنين است، دستى از دور بر آتش داريد. چند چامه پر و پوچ سروش را از دور شنيدن تا هزار سروش پدر سوخته را ديدن و صد هزار بدتر از آن‌ها را به گوش خود شنيدن - ببين که دورى ره از کجاست تا به کجا؟ باز شما آزادى اين‌که دل خود را خوش کرده، نامه‌اى را به اين نيکويى مى‌نگاريد، داريد که به راستى پدر سروش و روزنامه‌نگار را مى‌سوزانيد. من‌ بى‌چاره هزار چيز در دل ناگفته دارم.»

نامه و نامه‌نگارى‌ها مال بيشتر از صد و ده - بيست سال پيش است ولى دستى که به سر و روى ادبياتش بکشى انگار وبلاگ‌نويسى آنور دنيا چيزى نوشته و وبلاگ‌نويسى ديگر اين‌‌جا دارد مى‌گويد چه دل خوشى داريد. خبر نداريد اين‌جا به خاطر امضاى يک بيانيه وبلاگى زندگي‌ات را تبخير مى‌کنند!!
در همين راستا دوستان سفارش اکيد دارند که اين فرزند دلبندم را سر به نيست کنم. شايد به زودى چنين کردم!!


پ.ن. پس اين فرشته وحى کى از راه مى‌رسه تا گوسفندى براى قربانى کردن بهم بده که مجبور نباشم سر اين فرزند دلبندم را ببرم؟!!


هیچ نظری موجود نیست: