۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

يک دنيا حسرت


بعضى کتاب‌ها را دوست ندارم. فقط مى‌خوانم که چيزى بدانم. بعضى‌ها را دوست دارم و با ولع مى‌خوانم. بعضى‌ها را اين‌قدر دوست دارم که چند بار مى‌خوانم. بعضى‌ها را سريع مى‌خوانم تا زودتر به آخرش برسم، ولى هرچه بخش باقى‌مانده کتاب از بخش خوانده‌ شده‌اش نازک‌تر مى‌شود، هول برم مى‌دارد که اگر تمام شود چه بکنم. وقتى که تمام شد، حسرت تمام وجودم را فرا مى‌گيرد، که اى‌کاش تمام نشده بود. مثل تشنه‌اى که وسط ظهر تابستون تو بيابون، ظرف آب يخى را تا ته سر مى‌کشد و تازه مى‌فهمد که چقدر تشنه است! يا پس از يک معاشقه جانانه تازه احساس کنى که چقدر هوس دارى؛ ولى حيف که معشوق ديگر رفته است. تو مى‌مانى و يک دنيا حسرت …

هیچ نظری موجود نیست: