مامان لیوان را پرت کرد؛ خورد درست جلوی پای بابا و هزار تکه
شد. «زنیکه هرزه، تا این وقت شب خونه مردم چه غلطی میکردی؟» بابا خیز برداشته بود
که مامان را بزند ولی پایش رفت روی خرده شیشهها. سیگار از دستش افتاد و تا تکه
شیشه را از پایش در آورد، خون مثل رد چراغ خطر ماشینها تو ترافیک بزرگراه، سر
خورد و از سیگار رد شد. یاد سیگار آقا افتادم که تو شراب خوابانده بود. مامان عقب
عقب میرفت و داد میزد «کلفتی میکردم، خرج عمل تو رو بدم» من از ترس میلرزیدم و
مثل همیشه که این دوتا دعوا میکردند، دویدم سمت صندوقخانه پشت چمدان قدیمی کز
کردم. قلبم تو حلقم میزد و بیصدا اشک میریختم.
بابا همیشه اینطوری نبود. بعدها فهمیدم اسمش خماری است.
راستش بابا خیلی هم مهربان بود بر عکس مامان که ما را دوست نداشت. روزهایی که بابا
خانه نبود، من را با خودش میبرد خانهای که کار میکرد. رخت و لباسها را میداد
من بشویم و خودش میرفت توی اتاق. دستم توی آب سرد بیحس میشد ولی حق نداشتم به
اتاق نزدیک شوم. رختها را که میشستم از همان حیاط باید صدایش میزدم تا بعد از
کلی معطلی بیاید و بگوید «باز که گربه شورش کردی. زود باش برو تو آشپزخونه، ظرفا
رو بشور و همونحا بشین تا بیام دنبالت. دیگه هم صدام نزن، فهمیدی» آشپزخونه گرمتر
بود. ظرفها را که میشستم با خودم شعر میخواندم؛ بعدش هم چارپایه را میگذاشتم
آن وسط و میرفتم روی آن و شروع میکردم به دکلمه. شعرهایی را که بابا شبها برام میخواند،
حفظ میکردم. خیلی دوست داشتم، بابا کتاب میخواند و من کنارش میخوابیدم. بوی
سیگار لباسش بهم آرامش میداد.
مامان سیگار به لب میآمد آشپزخانه و میگفت برو تو اتاق
ببین آقا چه کار دارند و خودش مشغول آشپزی میشد. آقا عاشق قرمهسبزی بود. ظرفهای
ناهار را باهم میشستیم و راهمیافتادیم سمت خانه. توی راه مامان تهدیدم میکرد
که از ماجراهای روز به بابا چیزی نگویم. میگفت بگویم مشقهایم را مینوشتهام و
گرنه بابا عصبانی میشود و ما را میکشد. یک بار که بابا پوست ترک خورده دستم را
دید و علتش را پرسیده بود، حواسم نبود و گفتم «از بس تو آب سرد رخت شستم». مامان
چشم غرهای بهم رفت و فوری گفت: «آخ بمیرم، دخترم چرا نگفتی آب سرده. تازه من که
بهت گفتم برو به درس و مشقت برس» بابا که رفت مامان اینقدر من را زد که بعد از آن
جرات نداشتم به بابا حرفی بزنم. آن روز بلند بلند گریه میکردم و باز رفتم توی
صندوقخانه پشت چمدان. همانجا خوابم برده بود.
خیلی وقتها که دلم برای بابا تنگ میشد میرفتم پشت آن
صندوق مینشستم. گاهی اینقدر مینشستم تا خوابم میبرد. دو سال بود که بابا مرده
بود. مامان مهربانتر شده بود ...
بوی سیگار بابا تو هوا پیچیده بود. راستش اینقدر زیاد بود
که نفس تنگی گرفته بودم. از بس لباسها را چنگ زده بودم، رگهای دستم مثل رگ دستهای
آقا زده بود بیرون. میخواستم مامان را صدا بزنم ولی میترسیدم. سردم بود ...
یک نفر داد زد، بیایید اینجا یک دختر بچه پشت این صندوق نفس
میکشد. میخواستم بگویم به پدرم نگویند رخت میشستهام که یادم آمد بابا مرده ...
فردایش بهم گفتند که مادر زیر آوار مرده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر