من در بخش شبکه شرکت کار میکنم. هماین به تنهایی دلیل خوبی است که خیلی چیزها را به شکل شبکه و یا نودی از یک شبکه ببینم. البته این کارکرد شبکه است که برایام جالب است ونه توپولوژی آن. شبکه عصبی یکی از اینهاست که نودهای آن نورونها هستند و شاخههایاش سیناپسها. کولونی مورچهها با شاخههای فرومونی یک مثال دیگر است. از اینترنت هم شاید به عنوان بزرگترین شبکه مصنوعی نمیشه گذشت؛ شبکهای با نودهای کامپیوتری و شاخههایی از جنس IP. فرق این شبکه با شبکه عصبی برای من اینه که نودهای این شبکه یعنی کامپیوترها به مراتب پیچیدهتر از نورونها هستند. این ایده فکر یک شبکه دیگه رو به ذهن میآره: شبکهای که نودهای اون خودشون یک شبکه عصبی هستند: مردم!
به خصوص نوشتم مردم که انسانهای ابتدایی رو هم در بر بگیره. شبکهای با نود مغز و شاخه زبان (راستش من که از کلهپاچه خوشام نمیآد!) حالا اگه شبکه عصبی هوش، آگاهی و سرانجام خودآگاهی دارند، شاید شبکه اینترنت و جامعه انسانی هم دستکم امکان داشتن هوش و آگاهی (و شاید هم خودآگاهی) رو داشته باشند. ولی خوب موضوع مورد نظر من هوش و آگاهی نیست. فقط خواستم منظورم رو از اینکه کارکرد شبکه برام مهمه نه توپولوژیاش، توضیح دادهباشم!!
شبکهای که در اینجا به اون میپردازم، "نظریه" است (مثل نظریه الکترومغناطیس) با نودهای «واژگان نظری» (مثل الکترون) و شاخههای "قانونها" (مثل قانون کولومب) که رابطه میان خاصهها،مقدارهاو دستههای آن نودها را مشخص میکنند. معنی یک واژه -نظری- از جایگاهاش در این شبکه به دست میآید. من اشکالی نمیبینم که همین مفهوم رو برای تمام واژگان در یک زبان به کار ببرم. در مقابل، پوزیتیویستهای منطقی در پی تجربهگرایی قرن نوزده انگلیسی، بر این بودند که معنی واژگان ولو غیر مستقیم به واژگان مشاهدهای بر میگردد که آنها خود معنیشان را از تجربههای حسی گرفتهاند. در مقایسه با شبکه عصبی دیدگاه نخست، معنی را فقط وابسته به توپولوژی شبکه میداند و البته معیار پذیرش را کارایی شبکه (در اینجا تبیین و پیشبینی) میانگارد. پوزیتیویسم اما اصرار دارد شبکه را از ورودیهایاش تحریک کند و معنی را به وزن شاخهها نسبت دهد. این رویکرد وسوسهانگیز است زیرا معنا را عینی میکند، بر خلاف دیدگاه قبلی که معنی در آن نسبی به نظر میرسد. بیمعنی اما به قول پوزیتیویستها لابد میشود یک حلقه بسته درون شبکه که هیچ پیوندی با دروندادها نداشته باشد؛ آیا چنین نودهایی وجوددارند؟ به هرحال یک نود اگر قرار است شبکه بعد از خودش را تحریک کند، یا ازنود دیگری تحریک شده است یا خودش نقش ورودی دارد (مثلا تحت تأثیر پدیدهای فیزیولوژیک در داخل بدن) آیا اصرار داریم دروندادهای خاصی مثلا بیرون از بدن را در این تعریف بگنجانیم؟!
آنچه نوشتم برخلاف تصور رایج است که صدق و اهمیت یک نظریه را بسته به معنای آن میداند و اینکه معنای یک نظریه - اگر از لحاظ دستوری درست باشد - تابع معنی واژگانی است که نظریه با آنها بیان میشود. اما در واقع آنچه نظریه را جالب و مهم میکند، چیز دیگری است: رابطه منطقی نظریه با مسألهای که قرار است حل کند، یعنی رابطهاش با نظریههای پیشین و رقیب و تواناییاش در طرح و حل مسألههای جدید. در این مورد پوپر میگوید:
«هرگز نباید به وسوسه کلمهها و معنای آنها تسلیم شد و آن را جدی گرفت، آنچه باید به جد گرفته شود مسألههایی است که به واقعیتها و تصدیقهای مبتنی بر واقعیتها مربوط میشوند، یعنی نظریهها و فرضیهها و مسألههایی که به کمک آنها حل میشوند یا در آنها به وجود میآیند» [i]
زیرا هر زبان خاص از مقولههای خاصی برای توصیف امور بهره میگیرد. این مقولهها احیانا به طور کامل با مقولههای دیگری که در زبانهای دیگر برای توصیف همان امور بهکار گرفته میشوند متفاوت هستند. به تعبیر من دو شبکه متفاوت میتوانند کاربرد و احیانا رفتار یکسانی داشته باشند. یک شبکه عصبی سیلیکونی میتواند همان هوش و آگاهی را به نمایش بگذارد که یک شبکه عصبی پروتئینی! یا به عنوان مثال در زبان یونانی خدایانی در عالم بودند که به تمشیت امور میپرداختند، که در زبان علمی نقش این خدایان به مفاهیم نظری مانند الکترونها و میدانها نسبت دادهمیشود. به این ترتیب انتولوژی یونان باستان با انتولوژی علم جدید فرق میکند. کواین معتقد است که زبانهای مختلف به نحو دقیق به یکدیگر قابل ترجمه نیستند و در عین حال نمیتوان مقولههای وجودی یکی را صادق و مقولههای دیگری را کاذب یا حتا کمتر صادق به شمار آورد. در این خصوص تنها میتوان با استفاده از معیارهای پراگماتیستی، از کارآمدی یا ناکارآمدی این مقولهها در این یا آن زبان سخن گفت. چه بسا یک شبکه عصبی پروتئینی هوشمندتر از یک شبکه عصبی سیلیکونی باشد!
من در این سلسله نوشتارها قصد دارم به بررسی کارکرد اسطوره بپردازم. از اینرو به پیروی از کمبل دو سطح کاملا متفاوت اسطورهشناسی را از هم جدا میكنم:
«یکی آنکه شما را به طبیعتتان و دنیای طبیعی که بخشی از آن هستید مربوط میکند؛ و دیگری آنکه اکیدا جامعهشناختی است، و شما را به جامعهای خاص مرتبط میکند. شما صرفا یک انسان طبیعی نیستید، بلکه عضوی از یک گروه خاصاید … نظامهای مربوط به اجتماع معمولا به عشایر کوچنده تعلق دارند، و شخص میتواند یاد بگیرد که کانون گروه کجاست. اسطورهشناسی معطوف به طبیعت متعلق به جوامع کشاورزی است» [ii]
همانطور که ملاحظه میکنید در اینجا با دو شبکه متفاوت سر و کار داریم. یک شبکه معنی که با زبان علمی یک کاربرد مشترک دارد و دیگری یک شبکه مردمی که در آن اسطوره گویی نقش هوش (و شاید هم آگاهی) جمعی را بازی میکند، مثل یهوه برای قوم یهود. اسطورههای یونانی و ایرانی اما بیشتر به کار تبیین طبیعت میآیند و نکته قابل توجه در مورد این اسطورهها در مقابل علم این است که علم قدرت پیشبینی هم دارد و من میخواهم اضافه کنم که حتا قدرت تبیین علم به پای اسطوره نمیرسد. بعد از یک سلسله طولانی از تبیینهای علمی دستآخر هنوز میتوان پرسید چرا، و بهترین جواب شاید این باشد که چون زئوس یا الله خواسته است؛ توضیحی که قبل از شروع آن سلسله طولانی هم به کار میآمد. یعنی کاربردی که از زبان علم انتظار میرود پیشبینی برای تحت کنترل گرفتن طبیعت است، در حالی که کارکرد اسطوره (از نوع طبیعیاش) تبیین طبیعت است.
اجازه دهید در اینجا به دیدگاه سنتی در مورد تبیین یا شناخت بپردازم: ارسطو به پیروی از افلاطون، بین شناخت و گمان فرق میگذارد. به موجب رأی ارسطو، شناخت یا علم دو گونه است: برهانی و شهودی. شناخت برهانی، در عین حال معرفت به علتهاست و عبارت است از قضیهها (گزارهها)یی که میتوان آنها را به برهان ثابت کرد. معرفت شهودی اما عبارت است از دریافت ماهیت یا طبیعت ذاتی شیئ. این معرفت است که هر علم از آن نشأت میگیرد، زیرا در آن، مقدمات یقینی اصلی هر برهان دریافت میشود؛ چرا که هر برهان باید از یک سری مقدمهها شروع کند. برهان به خودی خود هرگز نمیتواند صدق نتیجه را تعیین کند، بلکه فقط نشان میدهد که نتیجه باید صادق باشد اگر مقدمهها صادق باشند. برای پرهیز از تسلسل تا بینهایت، باید یکجا فرض کنیم که مقدمههایی هستند که بدون شک صادقاند. ارسطو اینها را "مبادی یقینی" نام داد. بنابر این با در اختیار داشتن فهرستی از تمام یقینیات و با استفاده از برهان، معرفت علمی یکسره از آن ما خواهد بود. اما چگونه میتوان به این مبادی دست یافت؟ ارسطو مانند افلاطون معتقد بود که ما در نهایت شناخت را از دریافت شهودی ماهیت چیزها به دست میآوریم. به عبارت دیگر: معرفت به شیئ، معرفت به ماهیت آن است. چیزی که ارسطو آنرا "تعریف" مینامد. پس همه "مبادی یقینی برهان" عبارت است از "تعاریف" اینکه چگونه میتوان به این تعریفها دستیافت موضوع نوشتهی دیگری است که به زودی به آن خواهم پرداخت. آنچه به بحث این نوشته مربوط است اینکه گرچه از زمان ارسطو میدانیم که تلاش برای اثبات تمام قضایا محکوم به شکست است ولی همچنان فکر میکنیم که اگر معنای واژههایی را که بهکار میبریم به دقت و وضوح ندانیم، نمیتوانیم درباره هیچ چیز بهنحو سودمند بحث کنیم. آموزهای که این نوشته در پی رد آن بود!!
در پایان یادآوری این نکته نیز بیفایده نیست که گرچه ارسطو به پیروی از عرف نسبتهای یک شیئ را به بیرونی و درونی تقسیم میکند (به عنوان مثال شمال اصفهان بودن یک خودرو در اتوبان قم نسبت بیرونی است ولی شمال اصفهان بودن خود اتوبان قم نسبت به اصفهان درونی است) اما فیلسوفان جدید با این تقسیمبندی موافق نیستند و گروهی آنها را یکسره درونی میدانند (به گونهای که با تغییر حتا یک نسبت، آن شیئ خودش هم عوض میشود) و گروهی نسبتها را یکسره بیرونی میدانند، انگار که شیئ به خودی خود چیزی نیست جز یک نود تهی در یک شبکه و آنچه ما آنرا یک چیز میدانیم، در واقع تمام شاخههایی است که از آن نود خارج شدهاند …
در این نوشته تنها به نقش واژگان در شبکه معنا پرداختم، در حالی که نقش اصلی مربوط به گزارهها (شاخههای شبکه) است که موضوع نوشته بعدی در این زمینه است.
[i]جستجوی ناتمام- کارل پوپر - ترجمه ایرج علیآبادی - اندیشههای عصرنو - ص ۲۵
[ii] قدرت اسطوره - جوزف کمبل - ترجمه عباس مخبر - نشر مرکز - ص ۴۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر