دل بستن و فرصت کافى داشتن براى تصور يک دنيا عشق. روى خوش براى شاد بودن و از با هم بودن لذت بردن. گفتن و خنديدن. اين براى شکستن که نه، منفجر شدن فرداى آن روز که نه، همان شب بس است، وقتى که پس از کامگيرى از تو بهت پشت کنند، که نه، تو را له کنند، نبينند! آن وقت است که حناق گلويت را مىگيرد، فرياد در سينهات مىميرد. اشک در چشمانت مىخشکد و کلمه کلمه بغض در سر انگشتانت آماس مىکند که نتوانى بر صفحه کليد فشار دهى. که آن زهرمارى را که به زور و ريا به حلقومت ريختهاند، نتوانى بالا بيارى ولى من دارم عق مىزنم، اينجا پشت اين صفحهى شيشهاى.
نفسم به شماره افتاده. قلبم از تپيدن در اين هواى آلوده خسته است. قلم از دستم افتاده، من دارم مىميرم. بيشتر از بيست سال است که دارم مىميرم. از آن روزى که صداى سوراخ شدن قلبش را با گلولهاى که منرا، سينهى من را نشانه رفته بود، شنيدم. از آن صبح گس که بوى جنازهى گنديدهاش با چاى صبحانه در حلقم فرو رفت. از آن روزى که گرد مرگ را به روى شهر ما پاشيدند، گردى که تا به امروز در هوا معلق است؛ من دارم مىميرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر