هنوز حال و هوای آنروز پاییزی رو خوب به یاد دارم. باد خنکی که داشت گرمای تابستان رو از خاطرم میبرد، با ابرهای سیاه و سفید تنکی که زهر آفتاب رو گرفتهبودند. و البته سوزش خفیفی که نوک بینیام احساس میکردم و بعدها فهمیدم که به خاطر آلرژی بوده. البته شاید این سوزش بینی مال وقتی بوده که من دیگه بزرگ شده بودم و حالا ذهنم به اشتباه اونرو با خاطرات دوران کودکیام قاطی کرده.
اون روز صبح زود از خانهمان در شهر یا بهتر بگم یه روستای بزرگ با مادرم و شاید پدر و برادرها و خواهرها برای به قول امروزیها پیکنیک رفته بودیم به جنگل. حالا که خوب فکر میکنم میبینم اون تنکی ابرها که تو ذهنم مونده در واقع از پرپشتی شاخههای تودرتوی درختهای جنگل بود. البته خوب یه جایی اون وسطای جنگل یه محوطهی خالی از درختی بود با یه چادر مسافرتی که البته کمی با سلیقههای امروزی متفاوت بود. اون چادر سیاهرنگ بود و همیشه، دستکم از اون روز صبحی که من گم شدم، دود خاکستری رنگی از آتش کنار چادر بالا میرفت. این فکر فوقالعاده باعث نجاتم از مرگ حتمی شد که وقتی شب لابهلای درختها از پیدا کردن مادرم ناامید شدم با دیدن نور آتش تونستم خودم رو به چادر برسونم و همونجا کنار چادر بخوابم. بعد از اون همیشه با شاخههای خشکشده درختها آتش رو گرم نگه میداشتم. نمیدونم چرا فکر میکنم این کار رو از پدرم یادگرفته بودم. در حالیکه قیافه پدر و برادرها و خواهرها را اصلا به یاد ندارم. شاید اصلا اونها همراه ما به جنگل نیامده بودند.
******
همسرم بچهرو که خواباند آمد پیشم. من که مثل همیشه سه-چار ساعت اضافهکاری میکنم فقط توانسته بودم یکم بچه رو بغل کنم و تازه شامم رو خورده بودم و یه کتاب دستم گرفته بودم که خیر سرم بخونم ولی همونطور که روی کاناپه دراز کشیده بودم خوابم برده بود. همسر با سینی چای اومد بالای سرم و با مهربانی از کار اونروزم پرسید.
بیرون برف میاومد. شدت برف اینقدر زیاد و بیسابقه بود که حتا پیرمردها هم چنین سرما و یخبندانی رو به خاطر نداشتند ولی من یاد اونسال افتادم. پاییز داشت تموم میشد و هوا روز به روز سردتر و من دیگه هیچ امیدی به پیدا کردن مادرم نداشتم. در واقع فکر میکردم ممکن است مادر از پیدا کردن من ناامید شده باشد. البته که این یک فکر شیطانی بود. غیر ممکن بود مادر مرا فراموش کرده باشد. مطمئن بودم که او من را گم نکرده؛ حتا بعضی وقتها سنگینی نگاهش رو از پشت سر احساس میکردم.
چایی را که نوشیدم رفتم پشت میزم تا اینیکی کتاب را که تازه دست گرفتهبودم زودتر تموم کنم. میزم کنار پنجره بود و سوز سرما که از درز پنجره میزد تو تمرکزم رو بهم میزد. چیزی مثل یک معجزه بود که بچهای به قد و قوارهی اون روز من تونسته بود از اون کوه بره بالا و خودش رو توی غار از برف و بوران بیرون نجات بده. روشن کردن آتش رو یادم نیست کی و از کجا بود که یاد گرفته بودم ولی بعدها کسی میگفت اون رو مادرت بهت یاد داده. همسرم که متوجه حواسپرتی من شده بود ازم پرسید: «به چی فکر میکنی؟ تو که کتاب نمیخونی» پیدا بود که باید وقت بیشتری را باهاش میگذروندم.
******
بچه دیگه بزرگ شده بود. البته بزرگ بزرگ که نه، تازه راه افتاده بود و یکی از بازیهای مورد علاقهاش قایمموشک بود. البته بزرگتر هم که شدهبود هنوز به این بازی علاقه داشت. او با مادرش به جنگل نزدیک شهر رفته بودند. پسرک میگفت با مادرش مشغول قایمموشک بودند که نوبت اون میشه تا چشم بگذاره تا مامانش بره قایم بشه. پسر که حالا دیگه برای خودش جوون رعنایی شده بود اینطور استدلال میکرد که مادرش اون رو میدیده و هربار که پسرک به مادر نزدیک میشده، طوری که اون متوجه نشه جاش رو عوض میکرده. اون میگه بعضی وقتها صدای بالزدن یک پرنده که یکهو از جایی پشت سرش به هوا میپرید و باعث میشد دلش هری بریزه پایین، براش جای شکی نگذاشته بود که اون پرنده از دیدن مادرش بوده که میترسیده و فرار میکرده. جوان ما اما امروز با خودش فکر میکنه که نکنه مادر، قربانی یک جنایت هولناک و شاید هم یک حادثه ناخواسته شده.
******
بعد از چند جلسه مشاوره پیش یک روانشناس که معتقد بود تمام این ناهنجاریها ناشی از آن تجربه تلخ دوران کودکی است؛ جوان را پیش یک متخصص مغز و اعصاب بردند. دکتر میگفت این پسر دچار اسکیزوفرنی شده، و اصلا مادری در کار نبوده، چون اگر مادری بود حتما تا حالا پیدایش شده بود. پسر اما حالا سرخوردهتر از همیشه همینطور که از پای کامپیوتر پامیشد به همکاراش گفت، من که هرچی گوگل کردم پیداش نکردم. من هم بهش گفتم توی کتابی که دیشب میخوندم نوشته بود که مادر مرده است.
۱ نظر:
امیر المومنین میفرمایند : من خدایی را که نبینم نمی پرستم.
http://zolfyar.blogfa.com/post-97.aspx
ارسال یک نظر