اتوبوس وارد شهر شد. درست است که براى رسيدن به تهران عجله داشتم ولى خوب از جانم سير نشده بودم که با هواپيما بيايم! چيزى که برايم عجيب بود، اينکه تمام خيابانهاى مرکزى شهر درست مثل روزهاى عيد، خلوت بود و ما خيلى سريع از فردوسى هم رد شديم. قائممقام بوديم که شلوغىهاى مصلى خودش را کمکم نشان داد. هرچه از جنوب شهر تا اينجا سريع آمده بوديم، تو همين خيابان قائممقام معطل شديم. از دور صداى بوق ماشينها و رفت و آمد و يا بهتر بگويم گاه فرار مردم ديده مىشد. (حدود ۷و نيم)
بالاخره از تقاطع تختطاوس گذشتيم. سر وزرا آتش بود. از بخارست هم که بالا رفتيم پر دود بود و چند آتش بزرگ. بيهقى سوار ماشين خودم شدم و از خروجى رسالت به ترافيک اين بزرگراه پيوستم. ورودى مصلى را با جرثقيل بسته بودند. همينطور ورودى قنبرزاده را …
بالاخره حدود ۹ شب بود که به عباسآباد رسيدم. ترافيک که چه عرض کنم. ماشينها عملا متوقف بودند و مردم يا پياده شده بودند و يا از پنجره ماشينها فرياد اللهاکبر سر مىدادند. تا مدتها هيچ نيروى مخالفى نبود و صداى بوق بود و اللهاکبر. فضا دود آلود بود و کف آسفالت پر خورده شيشه. معلوم بود که چند ساعت قبل اينجا شيشههاى ماشينها راشکستهاند …
به خيابان ولىعصر که رسيديم، فضا کمى عوض شد. البته صداى بوق ماشينها به گوش مىرسيد ولى موتور سوارهاى بسيجى از پيادهروهاى اطراف بالا و پايين مىرفتند. گهگاهى از دور صداى دعوايى به گوش مىرسيد. يک دختر بچه از ماشين جلويى من داشت فيلم مىگرفت که موتور سوارها نگهداشتند و آمدند سراغش. موضوع با چندتا فحش (از جمله آقاى بسيجى مىفرمودند «گه خوردى فيلم مىگرفتى» و البته خانواده دختر هم فرياد مىزدند «به تو چه») و چند تا لگد به ماشين فيصله پيدا کرد. سر تختطاوس از آتش نيمسوختهاى هنوز دود بلند مىشد و من رفتم به سمت خانه. حالا ديگر از روى پشتبامها صداى اللهاکبر مىآمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر