اگر در دورههاى تندخوانى شرکت کرده باشيد حتما از حرکتهاى جهشى چشم در هنگام خواند يک متن براىتان گفتهاند؛ و لابد تمرينهايى هم براى بزرگ کردن گامهاى اين پرشها بهتان دادهاند. و البته که من قصد ندارم تبليغ تندخوانى نصرت را بکنم، و تنها مىخواهم به اين خطاى ذهنى اشاره کنم که چشم خواننده به طور يکنواخت روى سطرها حرکت مىکند! ديديم که انسان در مورد آگاهى هم چنين برداشت(اشتباهى) دارد و گمان مىکند واقعيتها در برابر چشمان آن خود نشسته در برابر پرده سينماى آگاهى به طور پيوسته در سيلان هستند (شايد اينکه به روح، روان هم مىگويند از هماينجا آمده باشد!) توجه به استعارههاى مرتبط با چشم و بينايى در مورد آگاهى مىتواند اينجا نيز کارساز باشد. در واقع همانطور که ما متوجه جهشهاى چشم روى متن نمىشويم، متوجه غفلتهاى مابين لحظههاى آگاهى هنگام تماشاى ذهنى نمىشويم. در هر صورت ما با اين پديدهاى مواجهايم که از درک بعضى واقعيتهاى فيزيکى (جهشهاى چشم روى متن) غافل مىمانيم. پديدههايى لابد از نظر زمانى بسيار کوتاه.
انسان هنگامى قادر است فاصله زمانى دو روىداد صوتى را درست تشخيص دهد که فاصله آن دو از چند ده ميلى ثانيه بيشتر باشد. اين آستانه در مورد دو محرک بينايى حدود ۲۰ تا ۳۰ ميلىثانيه است. با اين وجود، اينکه دو محرک از لحاظ زمانى به طور جداگانه درک شوند، به اين معنى نيست که آنها يک توالى زمانى را مشخص مىکنند. در واقع در کمتر از ۳۰ تا ۴۰ ميلىثانيه نمىتوان توالى زمانى دو محرک به طور جداگانه درک شده را تشخيص داد و گفت که کدام يکى جلوتر از ديگرى بوده است. در مورد حس لمس و بينايى نيز چنين نسبتى وجود دارد و اصولا در کمتر از يک آستانه معين که براى هر سيستم حسى مختلف است، مىتوان از «همزمانى ذهنى کامل» صحبت کرد. در بالاتر از اين آستانه ولى کمتر از آستانه توالى، که ميان ۳۰ تا ۴۰ ميلىثانيه است، فاصلهاى قرار دارد که در آن چيزى مانند همزمانى غير کامل وجود دارد. تازه در فراسوى اين مرز است که محرکهاى نامشخص براى ما به صورت روىدادهاى مستقل و در توالى زمانى مشخص قابل شناسايى خواهند بود. جالب توجه اينکه با اين وجود که توانايى تفکيک زمانى براى سيستمهاى حسى مختلف متفاوت است، آستانه توالى در تمام موارد يکسان است. در واقع توانايى تفکيک حسى به ويژگىهاى اندام حسى مربوط است و از جمله اينکه سيستم بينايى به نسبت شنوايى کند است؛ اما تشخيص روىدادها که با آستانه توالى قابل اندازهگيرى است به روندهايى بستگى دارد که در مغز جريان دارند.
تا اينجا فقط به مرز ادراک بستگى داشت. در مورد زمان واکنش هم محدوديت وجود دارد. نسبت به يک علامت معين مىتوان به طور دلخواه آهسته واکنش نشان داد ولى نمىتوان به طور دلخواه سريع جواب داد؛ اينجا يک مرز مطلق بيولوژيک وجود دارد که در مورد علامتهاى صوتى حدود يک دهم ثانيه است. واکنش به سيگنالهاى بينايى تا چند صدم ثانيه از اين هم کندتر است. اگر از يک شيئ يک صدا و نور صادر شود، در صورتىکه آن شيئ خيلى دورتر از ما نباشد که سرعت امواج نقش تعيين کننده داشته باشند، علامت صوتى زودتر از علامت نورى به ما خواهد رسيد. در واقع تفسير بصرى ما از جهان پيرامون هميشه با اختلاف چند صدم ثانيه از تفسير شنيدارىمان عقبتر است. با توجه به سرعت نور و صوت مىتوانيم فاصلهاى را محاسبه کنيم که در آن سيگنالهاى صوتى و تصويرى به طور همزمان در مغز شناسايى شوند؛ اين فاصله حدود ۱۰ متر است که آن را «افق همزمانى» مىناميم. اين افق اگر چه به عوامل مختلفى از جمله دما بستگى دارد ولى براى تمام مهرهداران وجود دارد. در اين فاصله به نفع حيوان است که به صداها توجه کند تا شانس بقاى بيشترى داشته باشد و بر عکس در آن سوى افق اين سود به آنچه مىبيند جابهجا مىشود.
آزمايشهايى که اوايل دهه ۱۹۶۰ توسط ليبت انجام شد - و بنا به توضيحى که اينجا دادهايم بعيد است ديگر تکرار شود - منجر به نظريهاى شد موسوم به «تأخير نيمثانيهاى». اين آزمايشها با تحريک الکتريکى سطح مغز بيمارانى انجام مىشد که روى آنرا براى جراحى باز کرده بودند. از مدتها پيش مىدانستند که بخشى از مغز به نام کورتکس بدنى -حسى شامل نقشه کاملى از بدن است، و تحريک هر قسمت از آن موجب نوعى حس يا حرکت اندام خواهد شد. ليبت با تحريک الکتريکى پياپى با پالسهايى که مدتشان از چند ميلىثانيه تا چند ثانيه تغيير مىکرد، به اين نتيجه جالب رسيد که «نيمثانيه» تحريک پيوسته الکتريکى براى ايجاد «احساس» لازم است، انگار که نيمثانيه فعاليت عصبى لازم است تا آگاهى به بار بيايد!
ليبت در سال ۱۹۸۵، آزمايش ديگرى را گزارش کرد که هنوز بحثبر انگيز است. او پرسيد: هنگامى که شخصى خودش عمدا مچش را مىتاباند، چه چيزى اين عمل را شروع مىکند؟ تصميم آگاهانه به عمل، يا نوعى فرآيند مغزى نا آگاهانه؟ ليبت براى فهميدن اين موضوع از آزمودنىها خواست عمل تاباندن مچ را دست کم ۴۰ بار انجام دهند، هر بار هر موقعى که خودشان انتخاب مىکنند. ليبت اين سه چيز را اندازه گرفت: زمانى که عمل رخ مىداد، زمان آغاز فعاليت مغزى در کورتکس حرکتى، و زمانى که آزمودنىها آگاهانه تصميم به عمل مىگرفتند. در مورد روش و اعتبار اندازهگيرى اين سه پارامتر به خصوص سومى به متنهاى کلاسيک در اين زمينه مراجعه کنيد.[*] ليبت دريافت که تصميم به عمل حدود ۲۰۰ ميلىثانيه پيش از عمل بوده، اما آغاز فعاليت مغزى در کورتکس حرکتى حدود ۳۵۰ ميلىثانيه پيش از تصميم بوده است. يعنى پيش از آنکه مغز آگاهانه تصميم به حرکت بگيرد، پردازش عصبى لازم را انجام داده است! اگر تا اينجا ويژگىهاى شناختى روح و آگاهى زير سؤال مىرفت اينبار اين مفهوم اخلاقى «اختيار» است که در معرض شک و ترديد قرار مىگيرد!!
تا اينجا از ناپيوستگى و تأخير در آگاهى گفتيم، اجازه دهيد ببينيم بيشترين زمان آگاهى (حضور آن خود کذايى) چقدر است. کارل فير ارت با آزمايشى در سال ۱۸۶۸ که در رساله دکترىاش توصيف کرده اين پرسش را مورد بررسى قرار داده است. در اين آزمايش محرکهاى صوتى يا بصرى با طول زمانىآى متفاوت پخش مىشود و از آزمودنى مىخواهند مدت زمان تخمينىاش را تا جايى که مىتواند به طور دقيق بازسازى کند. در نتيجه مشخص شد که تا مرز تقريبا ۳ ثانيه بازسازى محرک کمى طولانىتر و بالاتر از آن به طور واضحى کوتاهتر مىشود. اين مرز را که در آن زمان محرک و بازسازى يکسان است، indifference interval مىناميم. به نظر مىرسد تنها تا اين مرز، اطلاعات به صورت بستهاى و در آگاهى نگهدارى مىشود خارج از آنز چارچوب زمانى موجود خارج مىشود. حتا اگر محرکها در کمتر از اين زمان بگنجند، دوباره سعى مىشود که در اين چارچوب وارد شوند. انگار که آگاهى تنها در چارچوبهاى چند ثانيهاى وجود دارد!
براى جمعبندى تا اينجا بايد بگوييم: روح آن منى است که فکر مىکند واقعيتها را پيوسته مىبيند در حالىکه گسستهاى چند ده ميلىثانيهاى را نمىبيند. «خود» بعد از اينکه پردازشهاى عصبى لازم براى انجام کارى در مغز انجام شد تازه سر و کلهاش پيدا مىشود تا به خيال خود تصميم به اجراى آن کار بگيرد. «خود» خيلى وقتها غيبش مىزند و بيشترين زمان حضور پيوستهاش تنها چند ثانيه است.
[*] گزارشهاى اين نوشته از دو کتاب زير ذکر شده:
- ارنست پوپل، مرزهاى آگاهى، ترجمه دکتر مهرنوش خاشابى، نشر آگه
- سوزان بلکمور، آگاهى، ترجمه رضا رضايى، نشر فرهنگ معاصر
انسان هنگامى قادر است فاصله زمانى دو روىداد صوتى را درست تشخيص دهد که فاصله آن دو از چند ده ميلى ثانيه بيشتر باشد. اين آستانه در مورد دو محرک بينايى حدود ۲۰ تا ۳۰ ميلىثانيه است. با اين وجود، اينکه دو محرک از لحاظ زمانى به طور جداگانه درک شوند، به اين معنى نيست که آنها يک توالى زمانى را مشخص مىکنند. در واقع در کمتر از ۳۰ تا ۴۰ ميلىثانيه نمىتوان توالى زمانى دو محرک به طور جداگانه درک شده را تشخيص داد و گفت که کدام يکى جلوتر از ديگرى بوده است. در مورد حس لمس و بينايى نيز چنين نسبتى وجود دارد و اصولا در کمتر از يک آستانه معين که براى هر سيستم حسى مختلف است، مىتوان از «همزمانى ذهنى کامل» صحبت کرد. در بالاتر از اين آستانه ولى کمتر از آستانه توالى، که ميان ۳۰ تا ۴۰ ميلىثانيه است، فاصلهاى قرار دارد که در آن چيزى مانند همزمانى غير کامل وجود دارد. تازه در فراسوى اين مرز است که محرکهاى نامشخص براى ما به صورت روىدادهاى مستقل و در توالى زمانى مشخص قابل شناسايى خواهند بود. جالب توجه اينکه با اين وجود که توانايى تفکيک زمانى براى سيستمهاى حسى مختلف متفاوت است، آستانه توالى در تمام موارد يکسان است. در واقع توانايى تفکيک حسى به ويژگىهاى اندام حسى مربوط است و از جمله اينکه سيستم بينايى به نسبت شنوايى کند است؛ اما تشخيص روىدادها که با آستانه توالى قابل اندازهگيرى است به روندهايى بستگى دارد که در مغز جريان دارند.
تا اينجا فقط به مرز ادراک بستگى داشت. در مورد زمان واکنش هم محدوديت وجود دارد. نسبت به يک علامت معين مىتوان به طور دلخواه آهسته واکنش نشان داد ولى نمىتوان به طور دلخواه سريع جواب داد؛ اينجا يک مرز مطلق بيولوژيک وجود دارد که در مورد علامتهاى صوتى حدود يک دهم ثانيه است. واکنش به سيگنالهاى بينايى تا چند صدم ثانيه از اين هم کندتر است. اگر از يک شيئ يک صدا و نور صادر شود، در صورتىکه آن شيئ خيلى دورتر از ما نباشد که سرعت امواج نقش تعيين کننده داشته باشند، علامت صوتى زودتر از علامت نورى به ما خواهد رسيد. در واقع تفسير بصرى ما از جهان پيرامون هميشه با اختلاف چند صدم ثانيه از تفسير شنيدارىمان عقبتر است. با توجه به سرعت نور و صوت مىتوانيم فاصلهاى را محاسبه کنيم که در آن سيگنالهاى صوتى و تصويرى به طور همزمان در مغز شناسايى شوند؛ اين فاصله حدود ۱۰ متر است که آن را «افق همزمانى» مىناميم. اين افق اگر چه به عوامل مختلفى از جمله دما بستگى دارد ولى براى تمام مهرهداران وجود دارد. در اين فاصله به نفع حيوان است که به صداها توجه کند تا شانس بقاى بيشترى داشته باشد و بر عکس در آن سوى افق اين سود به آنچه مىبيند جابهجا مىشود.
آزمايشهايى که اوايل دهه ۱۹۶۰ توسط ليبت انجام شد - و بنا به توضيحى که اينجا دادهايم بعيد است ديگر تکرار شود - منجر به نظريهاى شد موسوم به «تأخير نيمثانيهاى». اين آزمايشها با تحريک الکتريکى سطح مغز بيمارانى انجام مىشد که روى آنرا براى جراحى باز کرده بودند. از مدتها پيش مىدانستند که بخشى از مغز به نام کورتکس بدنى -حسى شامل نقشه کاملى از بدن است، و تحريک هر قسمت از آن موجب نوعى حس يا حرکت اندام خواهد شد. ليبت با تحريک الکتريکى پياپى با پالسهايى که مدتشان از چند ميلىثانيه تا چند ثانيه تغيير مىکرد، به اين نتيجه جالب رسيد که «نيمثانيه» تحريک پيوسته الکتريکى براى ايجاد «احساس» لازم است، انگار که نيمثانيه فعاليت عصبى لازم است تا آگاهى به بار بيايد!
ليبت در سال ۱۹۸۵، آزمايش ديگرى را گزارش کرد که هنوز بحثبر انگيز است. او پرسيد: هنگامى که شخصى خودش عمدا مچش را مىتاباند، چه چيزى اين عمل را شروع مىکند؟ تصميم آگاهانه به عمل، يا نوعى فرآيند مغزى نا آگاهانه؟ ليبت براى فهميدن اين موضوع از آزمودنىها خواست عمل تاباندن مچ را دست کم ۴۰ بار انجام دهند، هر بار هر موقعى که خودشان انتخاب مىکنند. ليبت اين سه چيز را اندازه گرفت: زمانى که عمل رخ مىداد، زمان آغاز فعاليت مغزى در کورتکس حرکتى، و زمانى که آزمودنىها آگاهانه تصميم به عمل مىگرفتند. در مورد روش و اعتبار اندازهگيرى اين سه پارامتر به خصوص سومى به متنهاى کلاسيک در اين زمينه مراجعه کنيد.[*] ليبت دريافت که تصميم به عمل حدود ۲۰۰ ميلىثانيه پيش از عمل بوده، اما آغاز فعاليت مغزى در کورتکس حرکتى حدود ۳۵۰ ميلىثانيه پيش از تصميم بوده است. يعنى پيش از آنکه مغز آگاهانه تصميم به حرکت بگيرد، پردازش عصبى لازم را انجام داده است! اگر تا اينجا ويژگىهاى شناختى روح و آگاهى زير سؤال مىرفت اينبار اين مفهوم اخلاقى «اختيار» است که در معرض شک و ترديد قرار مىگيرد!!
تا اينجا از ناپيوستگى و تأخير در آگاهى گفتيم، اجازه دهيد ببينيم بيشترين زمان آگاهى (حضور آن خود کذايى) چقدر است. کارل فير ارت با آزمايشى در سال ۱۸۶۸ که در رساله دکترىاش توصيف کرده اين پرسش را مورد بررسى قرار داده است. در اين آزمايش محرکهاى صوتى يا بصرى با طول زمانىآى متفاوت پخش مىشود و از آزمودنى مىخواهند مدت زمان تخمينىاش را تا جايى که مىتواند به طور دقيق بازسازى کند. در نتيجه مشخص شد که تا مرز تقريبا ۳ ثانيه بازسازى محرک کمى طولانىتر و بالاتر از آن به طور واضحى کوتاهتر مىشود. اين مرز را که در آن زمان محرک و بازسازى يکسان است، indifference interval مىناميم. به نظر مىرسد تنها تا اين مرز، اطلاعات به صورت بستهاى و در آگاهى نگهدارى مىشود خارج از آنز چارچوب زمانى موجود خارج مىشود. حتا اگر محرکها در کمتر از اين زمان بگنجند، دوباره سعى مىشود که در اين چارچوب وارد شوند. انگار که آگاهى تنها در چارچوبهاى چند ثانيهاى وجود دارد!
براى جمعبندى تا اينجا بايد بگوييم: روح آن منى است که فکر مىکند واقعيتها را پيوسته مىبيند در حالىکه گسستهاى چند ده ميلىثانيهاى را نمىبيند. «خود» بعد از اينکه پردازشهاى عصبى لازم براى انجام کارى در مغز انجام شد تازه سر و کلهاش پيدا مىشود تا به خيال خود تصميم به اجراى آن کار بگيرد. «خود» خيلى وقتها غيبش مىزند و بيشترين زمان حضور پيوستهاش تنها چند ثانيه است.
[*] گزارشهاى اين نوشته از دو کتاب زير ذکر شده:
- ارنست پوپل، مرزهاى آگاهى، ترجمه دکتر مهرنوش خاشابى، نشر آگه
- سوزان بلکمور، آگاهى، ترجمه رضا رضايى، نشر فرهنگ معاصر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر