« … مغز ما به دو نيمكره راست و چپ تقسيم مىشود كه نيمكره چپ امور مربوط به استدلال و منطق و تجزيه وتحليل و تفكر عمودى را كنترل مىنمايد و نيمكره راست مسائل مربوط به تخيل و سليقه و هنر و احساس و ... را شامل مىشود …»
چنين عبارتهايى را اينروزها در ادبيات عرفانى جديد زياد مىبينيم ولى من نمىخوام شما را دنبال تصويرسازى ذهنى بفرستم!
تقسيم مغز به دو نيمه فقط يک آزمايش ذهنى نيست. در دهههاى ۵۰ و ۶۰ عمل جدا سازى دو نيمه مغز در مرحلههاى پيشرفته بيمارى صرع تنها درمان بود - اين روزها البته دارو درمانى جاىگزين چنين عملى شده است ولى نتيجههاى آزمايشهاى بعد از عمل جدا سازى دو نيمه مغز در آن دوران، از لحاظ علمى از اعتبار کافى برخوردار است …
نکته جالب توجه اينكه بعد از چنين عملى اتفاق چندان مهمى نمىافتاد (جز اينكه جلوى گسترش حملههاى صرعى گرفته مىشد.) بيمار معالجه شده با دو نيمه مغز جدا به زندگى عادى بر مىگشت با همان شخصيت و بهره هوشى سابق! در واقع بيشتر کارکردهاى مهم مغز به طور redundant در هر دو نيمه تقسيم شدهاند. اين در واقع يک مزيت بيولوژيک در پستانداران است که اگر يک طرف مغز آسيب ببيند، طرف ديگر بتواند آنرا جبران کند.
بد نيست در اينجا اشارهاى داشته باشيم به اينکه اندامهاى حسى چهگونه به مغز وصل شدهاند و اينکه مغز چگونه اندام مختلف بدن را کنترل مىکند. اطلاعات از گوش راست به نيمکره راست مىرود و از گوش چپ به نيمکره چپ. اما در بينايى اطلاعات سمت چپ ميدان ديد به نيمکره راست مىرود و بر عکس آنچه در سمت راست ميدان ديد قرار داشته باشد به نيمکره چپ مىرود. از طرفى نيمکره چپ مغز است که سمت راست بدن را کنترل مىکند و بر عکس نيمکره راست مغز، سمت چپ بدن را کنترل مىکند. تا اينجا بايد تفاوتى بين اين دو نيمكره باشد چون بيشتر ما با دست راست بهتر کار مىکنيم (راست دست هستيم!) مىتوان انتظار داشت که عملکرد نيمكره سمت راست براى بيشتر چپدستها عملکردى شبيه نيمکره چپ براى ما راستدستها داشته باشد. از اين پس از عنوان نيمکره غالب براى نيمکرهاى که مسؤول نيمتنه غالبمان هست استفاده مىکنيم. جالب اينکه نيمکره غالب مسؤول گفتار است.
در آزمايشهاى نمونهاى که در دهه ۶۰ پس از عمل جدا سازى دو نيمه مغز بر روى بيماران انجام مىشد تصويرى را به سمت راست ميدان ديد مىانداختند، که چون تکلم در بيشتر آدمها (راستدستها) منحصر به نيمکره چپ است، بيمار مىتوانست آن تصوير را توصيف کند. اما اگر تصوير را به سمت چپ مىانداختند، گرچه بيمار نمىتوانست آنرا توصيف کند، اما در قبال آن واکنش احساسى يا حرکتى مناسب انجام مىداد. در آزمايش معروف روى بيمارى به نام پى.اس. يک صحنه برف در سمت چپ و يک پنجه مرغ در سمت راست نشان دادند و از او خواستند از تصاويرى که مقابلش چيده بودند تصويرهاى جورشدنى را بردارد. بيمار با دست چپش يک پارو (براى برف) و با دست راستش يک جوجه را انتخاب کرد. وقتى از او خواستند که دليل انتخابهاىاش را بگويد گفت پنجه مرغ براى مرغ، و براى پاک کردن مرغدانى هم پارو لازم است. يعنى نيمکره غالب سخنگو براى دانسته نيمکره ديگر هم دليلتراشى مىکند! در اين آزمايشها وقتى به نيمکره سمت راست عکس دختر لختى را نشان دادهاند، بيمار عکسالعمل هيجانى نشان داده بدون آنکه دليل آن را بداند!![*]
شايد بتوان نيمکره غالب سخنگو را مسؤول آگاهى شمرد و از اينرو به correlation بين زبان و آگاهى قايل شد. منطقه ورنيکه در نيمکره غالب مهمترين نقش را در تکلم دارد. در حالىکه بيشتر کارکردهاى مغز بين دو نيمکره متقارن است، منطقه قرينه ورنيکه در نيمکره غير غالب - دست کم امروزه - هيچ کاربردى ندارد. البته اگر در بچگى به ورنيکه غالب آسيبى برسد، قرينه غير غالب کار کرد آنرا بدون هيچ مشکلى به عهده مىگيرد. آزمايش نشان داده که تحريک قرينه ورنيکه مىتواند تجربههاى اسکيزوفرنيک ايجاد کند. جوليان جينز معتقد است اين قسمت در هزارههاى پيشين به جاى آگاهى مسؤول کنترل رفتار آدميان بوده است.
بياييم نظريهمان را تا اينجا جمعبندى کنيم: روح آن منى است که در لحظههاى ناب آگاهى خودنمايى مىکند و خود را صاحب تجربههاى تمام طول زندگىمان مىداند و از دو مشخصه بارز برخوردار است، يک اينکه انگار در سالن سينمايى نشسته و سيلان آگاهى را بر پرده سينما تماشا مىکند و ديگر اينکه اين سيلان را روايت مىکند. آزمايشهايى که در بالا اشاره شد و بسيارى شواهد و آزمايشهاى ديگرى که در کتابهاى آگاهى پژوهى گزارش آنها ثبت شده، نشان مىدهد که آگاهى هرچه هست، با بسيارى از واکنشهاى حياتى و رفتارى ما متفاوت است و البته پيوستگى هم ندارد و از قضا بسيار هم ناپايدار است. اينجا پرسشى فکرم را سخت مشغول خود کرده: آيا اين ناپايدارى مثل همان تعادل ناپايدارى که در توصيف حيات مىگفتم نيست؟! آيا آگاهى امروز که اينچنين کمياب است مثل همان حيات مصنوعى داخل لوله آزمايش نيست که حالا حالاها بايد تکامل پيدا مىکرد تا دوام بيشترى پيدا کند؟!
پرسش ديگر اينکه اين منى که در آگاهى خودنمايى مىكند در زمان ناآگاهى کجاست؟ آيا پيوستگى «من» را نمىتوان اينگونه توجيه کرد که هر بار که ما به آگاهى مىرسيم، حافظه خود را مىبينيم و گمان مىکنيم در تمام اين مدت ما بالاى سرش بودهايم! شايد هم اين «من» اصلا متعلق به عالمى ديگر است که تنها گهگاهى سرى به ما و اين دنيا مىزند، عالمى موسوم به عالم امر …
پىنوشت: يکى ديگر از پديدههايى که مىتواند جدا بودن آگاهى از رفتار هوشمندانه را نشان دهد، کوربينى است.
[*] براى اطلاعات بيشتر در اين زمينه مىتوانيد به متنهاى آگاهى پژوهى از جمله اين درس مراجعه کنيد.
چنين عبارتهايى را اينروزها در ادبيات عرفانى جديد زياد مىبينيم ولى من نمىخوام شما را دنبال تصويرسازى ذهنى بفرستم!
تقسيم مغز به دو نيمه فقط يک آزمايش ذهنى نيست. در دهههاى ۵۰ و ۶۰ عمل جدا سازى دو نيمه مغز در مرحلههاى پيشرفته بيمارى صرع تنها درمان بود - اين روزها البته دارو درمانى جاىگزين چنين عملى شده است ولى نتيجههاى آزمايشهاى بعد از عمل جدا سازى دو نيمه مغز در آن دوران، از لحاظ علمى از اعتبار کافى برخوردار است …
نکته جالب توجه اينكه بعد از چنين عملى اتفاق چندان مهمى نمىافتاد (جز اينكه جلوى گسترش حملههاى صرعى گرفته مىشد.) بيمار معالجه شده با دو نيمه مغز جدا به زندگى عادى بر مىگشت با همان شخصيت و بهره هوشى سابق! در واقع بيشتر کارکردهاى مهم مغز به طور redundant در هر دو نيمه تقسيم شدهاند. اين در واقع يک مزيت بيولوژيک در پستانداران است که اگر يک طرف مغز آسيب ببيند، طرف ديگر بتواند آنرا جبران کند.
بد نيست در اينجا اشارهاى داشته باشيم به اينکه اندامهاى حسى چهگونه به مغز وصل شدهاند و اينکه مغز چگونه اندام مختلف بدن را کنترل مىکند. اطلاعات از گوش راست به نيمکره راست مىرود و از گوش چپ به نيمکره چپ. اما در بينايى اطلاعات سمت چپ ميدان ديد به نيمکره راست مىرود و بر عکس آنچه در سمت راست ميدان ديد قرار داشته باشد به نيمکره چپ مىرود. از طرفى نيمکره چپ مغز است که سمت راست بدن را کنترل مىکند و بر عکس نيمکره راست مغز، سمت چپ بدن را کنترل مىکند. تا اينجا بايد تفاوتى بين اين دو نيمكره باشد چون بيشتر ما با دست راست بهتر کار مىکنيم (راست دست هستيم!) مىتوان انتظار داشت که عملکرد نيمكره سمت راست براى بيشتر چپدستها عملکردى شبيه نيمکره چپ براى ما راستدستها داشته باشد. از اين پس از عنوان نيمکره غالب براى نيمکرهاى که مسؤول نيمتنه غالبمان هست استفاده مىکنيم. جالب اينکه نيمکره غالب مسؤول گفتار است.
در آزمايشهاى نمونهاى که در دهه ۶۰ پس از عمل جدا سازى دو نيمه مغز بر روى بيماران انجام مىشد تصويرى را به سمت راست ميدان ديد مىانداختند، که چون تکلم در بيشتر آدمها (راستدستها) منحصر به نيمکره چپ است، بيمار مىتوانست آن تصوير را توصيف کند. اما اگر تصوير را به سمت چپ مىانداختند، گرچه بيمار نمىتوانست آنرا توصيف کند، اما در قبال آن واکنش احساسى يا حرکتى مناسب انجام مىداد. در آزمايش معروف روى بيمارى به نام پى.اس. يک صحنه برف در سمت چپ و يک پنجه مرغ در سمت راست نشان دادند و از او خواستند از تصاويرى که مقابلش چيده بودند تصويرهاى جورشدنى را بردارد. بيمار با دست چپش يک پارو (براى برف) و با دست راستش يک جوجه را انتخاب کرد. وقتى از او خواستند که دليل انتخابهاىاش را بگويد گفت پنجه مرغ براى مرغ، و براى پاک کردن مرغدانى هم پارو لازم است. يعنى نيمکره غالب سخنگو براى دانسته نيمکره ديگر هم دليلتراشى مىکند! در اين آزمايشها وقتى به نيمکره سمت راست عکس دختر لختى را نشان دادهاند، بيمار عکسالعمل هيجانى نشان داده بدون آنکه دليل آن را بداند!![*]
شايد بتوان نيمکره غالب سخنگو را مسؤول آگاهى شمرد و از اينرو به correlation بين زبان و آگاهى قايل شد. منطقه ورنيکه در نيمکره غالب مهمترين نقش را در تکلم دارد. در حالىکه بيشتر کارکردهاى مغز بين دو نيمکره متقارن است، منطقه قرينه ورنيکه در نيمکره غير غالب - دست کم امروزه - هيچ کاربردى ندارد. البته اگر در بچگى به ورنيکه غالب آسيبى برسد، قرينه غير غالب کار کرد آنرا بدون هيچ مشکلى به عهده مىگيرد. آزمايش نشان داده که تحريک قرينه ورنيکه مىتواند تجربههاى اسکيزوفرنيک ايجاد کند. جوليان جينز معتقد است اين قسمت در هزارههاى پيشين به جاى آگاهى مسؤول کنترل رفتار آدميان بوده است.
بياييم نظريهمان را تا اينجا جمعبندى کنيم: روح آن منى است که در لحظههاى ناب آگاهى خودنمايى مىکند و خود را صاحب تجربههاى تمام طول زندگىمان مىداند و از دو مشخصه بارز برخوردار است، يک اينکه انگار در سالن سينمايى نشسته و سيلان آگاهى را بر پرده سينما تماشا مىکند و ديگر اينکه اين سيلان را روايت مىکند. آزمايشهايى که در بالا اشاره شد و بسيارى شواهد و آزمايشهاى ديگرى که در کتابهاى آگاهى پژوهى گزارش آنها ثبت شده، نشان مىدهد که آگاهى هرچه هست، با بسيارى از واکنشهاى حياتى و رفتارى ما متفاوت است و البته پيوستگى هم ندارد و از قضا بسيار هم ناپايدار است. اينجا پرسشى فکرم را سخت مشغول خود کرده: آيا اين ناپايدارى مثل همان تعادل ناپايدارى که در توصيف حيات مىگفتم نيست؟! آيا آگاهى امروز که اينچنين کمياب است مثل همان حيات مصنوعى داخل لوله آزمايش نيست که حالا حالاها بايد تکامل پيدا مىکرد تا دوام بيشترى پيدا کند؟!
پرسش ديگر اينکه اين منى که در آگاهى خودنمايى مىكند در زمان ناآگاهى کجاست؟ آيا پيوستگى «من» را نمىتوان اينگونه توجيه کرد که هر بار که ما به آگاهى مىرسيم، حافظه خود را مىبينيم و گمان مىکنيم در تمام اين مدت ما بالاى سرش بودهايم! شايد هم اين «من» اصلا متعلق به عالمى ديگر است که تنها گهگاهى سرى به ما و اين دنيا مىزند، عالمى موسوم به عالم امر …
پىنوشت: يکى ديگر از پديدههايى که مىتواند جدا بودن آگاهى از رفتار هوشمندانه را نشان دهد، کوربينى است.
[*] براى اطلاعات بيشتر در اين زمينه مىتوانيد به متنهاى آگاهى پژوهى از جمله اين درس مراجعه کنيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر