خوب يک ماه رمضان ديگر هم گذشت و دست کم يک سريال از ژانر «سياحت غرب» ديگر هم تمام شد. البته اين منحصر به تلويزيون و سينماى ايران هم نيست، که عوامل فيلم قصد دارند با ترفندهاى ويژه، روح يا «تن مثالى» آدمها را نشانتان دهند که چهطور از در و ديوار رد مىشوند و شما را مىبينند، بدون اينکه ديده شوند. جالب اينکه همين شبهاى آخر مىتونستى روح مراديت و جانباختگان بيمارستان سريال آمريکايى Gray's Anatomy رو ببينى که با دوبله فارسى هم صحبت مىکردند. اونجا تازه روح (؟) سگ مراديت رو هم مىشد ديد! اين در حالىاست که کوچکترين اِن و مِن در مورد محتواى چنين فيلمهايى با انگ ناباورى به «ماوراءالطبيعه» مواجهات مىکنند …
من در ادامه وبنوشتههاىام پيرامون «مسأله روح» اينبار قصد دارم با گريزى کوتاه با پرانتزى به نسبت بزرگ، نشان دهم مىتوان به «ماوراى طبيعت» باور داشت ولى در اصالت روحهايى که در فيلمهاى اشاره شده اينسو و آنسو مىروند شک کرد! البته به جاى و گاه خود در بخشهاى پسين تلاش خواهم کرد که ريشههاى عصبشناسيک اين روحهاى سرگردان را هم نشان دهم.
اجازه دهيد با اين فقره از مقاله معروف «انديشه» از فرگه - پدر يا دست کم پدرخوانده فلسفه تحليلى - شروع کنيم:
«حتا کسى هم که آموزش فلسفى نديده باشد متوجه اين مسأله هست که ناگزير بايدبه جهانى درونى متمايز از جهان خارجى قائل باشد؛ جهانى فراهم آمده از انطباعات حسى، آفريدههاى خيال، احساسات، خلق و خوها، جهانى از تمايلات، خواستهها و تصميمها. براى رعايت اختصار من همه اينها، به جز عزم و تصميم، را ايده مىنامم.» [۱]
فرگه اين مقاله را با بررسى «صدق» و واژه «صادق» در منطق شروع مىکند و با اين توضيح که «صدق» بر تصاوير، ايدهها، جملهها و انديشهها حمل مىشود؛ به اين بررسى مىپردازد که منظور از صدق يک تصوير چيست:
« … واضح است که نمىتوان هيچ تصويرى را صادق دانست مگر آنکه مقصودى مورد نظر باشد. غرض از تصوير آن است که چيزى را نشان دهد. … اگر من ندانم که تابلويى مىخواهد کليساى بزرگ کلن را نشان دهد، نمىدانم که بايد آنرا با چه چيزى مقايسه کنم تا درباره صدقش داورى کنم. علاوه بر اين، تطابق در صورتى کامل است که چيزهاى مطابق، با يکديگر هماهنگ بوده مغاير هم نباشند. بر حسب فرض مىتوان براى تبيين اصل بودن اسکناس آنرا به روش استريوسکوپى با يک اسکناس اصل مقايسه کرد. اما خندهدار است که بخواهيم يک سکه طلا رابه اين روش با يک اسکناس بيست مارکى مقايسه کنيم. ايده را تنها در صورتى مىتوان با چيزى مقايسه کرد که آن نيز خود ايده باشد. وبعد از آن اگر اولى با دومى به طورکامل مطابق بود، آن دو با يکديگر همساناند. ولى وقتى صدق را به معناى انطباق ايده با يک امر واقعى مىدانند، اصلا مرادشان چنين چيزى نيست. زيرا مغايرت واقعيت و ايده با يکديگر امرى جوهرى و ذاتى است … بنابر اين تلاش براى تعريف صدق به مطابقت به شکست مىانجامد. چنانکه هر تلاش ديگرى هم براى تعريف صدق چنين است …
وقتى صفت صدق را به تصويرى نسبت مىدهيم، نمىخواهيم وصفى را به آن نسبت دهيم که کاملا مستقل از چيزهاى ديگر به اين تصوير تعلق دارد. در اين موارد همواره شيئ را که کاملا غير از اين تصوير است در نظر داريم و مىخواهيم بگوييم که اين تصوير از جهتى مطابق با اين شيئ است. «ايده [تصور] من با کليساى بزرگ کلن مطابقت دارد» يک جمله است و مسأله صدق هم مربوط به همين جمله [نه تصور من] است. پس آنچه به غلط صدق تصاوير يا ايدهها [تصورات] خوانده شده بود به صدق جملات در مىآيد …» [۲]
با اين توضيح، با تأکيد بر اينکه در صدد ارايه تعريف نيست، مىنويسد که منظورش از «انديشه» هر چيزى است که مسأله صدق درباره آن مطرح شود:
« … انديشه چيزى است غير محسوس: آنچه که مدرک حواس است خارج از حوزه امورى است که متعلق صدق قرار مىگيرند. صدق امرى مطابق با هيچيک از انطباعات حسى نيست … اين معنا که خورشيد طلوع کرده، چيزى نيست که با پرتو افشانى به چشم ما برسد. اين معنا يک امر مرئى مثل خورشيد نيست؛ هرچند که درک و دريافت صدق اين معنا که خورشيد طلوع کرده، مبتنى بر انطباعات حسى است، ولى صادق بودن، کيفيتى محسوس نيست … » [۳]
فرگه در ادامه از وجه تمايز ايدهها از اشياء جهان خارج مىپرسد:
«اولا: ايدهها ديده نمىشوند، لمس نمىشوند، بوييده، چشيده يا شنيده نمىشوند.
با کسى براى قدم زدن بيرون مىروم. فضاى سبزى را مىبينم و از آن يک صورت ارتسامى بصرى در من ايجاد مىشود. من دارنده اين صورت هستم ولى خود آن را نمىبينم.
ثانيا: ايدهها چيزهايى هستند که ما دارنده آنها هستيم. ما دارنده احساسات، عواطف، خلق وخوها، تمايلات و خواستههايمان هستيم. ايدههايى را که شخص دارد، متعلق به محتواى آگاهى اوست.
فضاى سبز و قورباغهها و خورشيده که بر آنها پرتو مىافشاند، اعم از اينکه آنها را ببينيم يا نه وجود دارند، ولى آن ارتسام حسى از سبز که در من است، تنها به دليل وجود من موجود است. من دارنده آن هستم …
ثالثا: ايدهها نيازمند کسى هستند که دارنده آنها باشد، بر عکس اشياء جهان خارچ که مستقلاند.
من و همراهم قبول داريم که هر دو سطح سبز واحدى را ديدهايم، ولى از رنگ سبز آن هر کدام صورت حسى خاصى داريم … مقايسه انطباعات حسى من با انطباعات حسى شخص ديگر، ناممکن است. از اينرو بايد در قلمرو آگاهى يک فرد انطباع حسى خاص متعلق به او را با انطباع حسى خاص متعلق به قلمرو آگاهى فرد ديگرى يکجا جمع آورد. حتا اگر ممکن باشد که ايدهاى را از قلمرو آگاهى کسى محو کرد و در همان زمان ايدهاى را در قلمرو آگاهى کسى ديگرى ايجاد کرد، اين پرسش که آيا اين دو ايده يکى هستند، همچنان بىپاسخ مىماند …
رابعا: هر ايدهاى تنها متعلق به يک شخص است؛ هرگز دو نفر دارنده يک ايده نيستند زيرا در غير اين صورت ايدهها به صورت مستقل از اين يا آن شخص وجود خواهند داشت …» [۴]
فرگه اينجا از کنار يک فرض به راحتى مىگذرد، اينکه به قول خودش آنچه متعلق به قلمرو آگاهى ما است در واقع متعلق به يک حوزه آگاهى وسيعتر و محيط بر همه اين قلمروهاى آگاهى باشد. در اين صورت معيار صدق يک ايده تطابق آن با ايدهاى در آن حوزه آگاهى وسيعتر خواهد بود. به نظر من «عالم مثال افلاطون» چنين جاىگاهى دارد:
« … صورت يا مثال به رغم نامى که بر آن گذاشته شده، صرفا «تصورى در ذهن ما» نيست، وهم و رؤيا نيست، بلکه چيزى حقيقى است، حقيقتىتر از تمام چيزهاى عادى در سيلان که ، به رغم سختى و جسامت ظاهرى، به انحطاط و تباهى محکومند. صورت يا مثال چيزى است کامل که نمىميرد.
نبايد فکر کرد که صور يا مثل نيز مانند چيزهاى ميرنده در زمان و مکان جاىدارند. بيرون از زمان و بيرون از مکاناند (زيرا جاودانند) … بنابر اين، نمىتوانند به توسط حواس ما ادراک شوند …» [۵]
اين توصيف پوپر بود از مُثُل افلاطونى که بنا بر نظر افلاطون، ايدههاى ما - و البته خود ما و تمام جهان خارج - رونوشتهاى آن هستند. اجازه دهيد همچون فرگه اين فرض افلاطونى را - دست کم براى مدتى - کنار بگذاريم و به اين پرسش بينادين مقاله بپردازيم که «آيا انديشه يک ايده است؟»
«اگر ديگران هم بتوانند همان انديشهاى را که من به صورت قضيه فيثاغورث بيان مىکنم ادراک کنند و درست همانطور که من ادراک مىکنم، در اين صورت چنين چيزى تعلق خاص به قلمرو آگاهى من نخواهد داشت. يعنى من دارنده آن نيستم، اگر چه مىتوانم صدق آنرا مورد شناسايى قرار دهم …
به نظر مىرسد نتيجه اين باشد: انديشهها نه از نوع اشياء جهان خارجاند و نه از نوع ايدهها. بايد به قلمرو سومى قائل شد. در اينکه متعلقات اين قلمرو با حواس ادراک نمىشوند با ايدهها مشترکاند، با اشياء جهان خارج هم از اين جهت که هر دو نيازمند به يک دارنده نيستند تا متعلق به محتواى آگاهى او باشند مشترکاند. …» [۶]
ببينيد: مىتوان به جهانى ماوراى طبيعت باور داشت، بىآنکه پاى روحهاى سرگردان و جنها و پريان به ميان کشيده شود! حتا اگر تسليم رأى ماترياليستها بشويم و جهان درون را ازجنس طبيعت بشماريم، هنوز دو گزينه غير مادى براى جهان سه داريم: ايدههاى افلاطونى و انديشههاى فرگه!
من ضمن اينکه مطالعه ادامه مقاله انديشه فرگه را به دوستان علاقهمند به آشنايى با فلسفه تحليلى توصيه مىکنم، هماينجا پرانتز بزرگى را که در ميانه بحث از روح باز کرده بودم مىبندم و با درانداختن اين پرسش که روح - که از عالم امر است - چه نسبتى به جهان ۳ (افلاطونى يا فرگهاى) دارد، وجه اين گريز کوتاه را گوشزد مىکنم؛ تا در بخشهاى پسين آنرا بررسى کنيم.
[۱]، [۲]، [۳]، [۴]، [۶] گوتلوب فرگه، انديشه، ترجمه محمود يوسف ثانى - فصلنامه ارغنون شماره ۷ و ۸
[۵] کارل پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه عزتالله فولادوند، ص ۵۵
من در ادامه وبنوشتههاىام پيرامون «مسأله روح» اينبار قصد دارم با گريزى کوتاه با پرانتزى به نسبت بزرگ، نشان دهم مىتوان به «ماوراى طبيعت» باور داشت ولى در اصالت روحهايى که در فيلمهاى اشاره شده اينسو و آنسو مىروند شک کرد! البته به جاى و گاه خود در بخشهاى پسين تلاش خواهم کرد که ريشههاى عصبشناسيک اين روحهاى سرگردان را هم نشان دهم.
اجازه دهيد با اين فقره از مقاله معروف «انديشه» از فرگه - پدر يا دست کم پدرخوانده فلسفه تحليلى - شروع کنيم:
«حتا کسى هم که آموزش فلسفى نديده باشد متوجه اين مسأله هست که ناگزير بايدبه جهانى درونى متمايز از جهان خارجى قائل باشد؛ جهانى فراهم آمده از انطباعات حسى، آفريدههاى خيال، احساسات، خلق و خوها، جهانى از تمايلات، خواستهها و تصميمها. براى رعايت اختصار من همه اينها، به جز عزم و تصميم، را ايده مىنامم.» [۱]
فرگه اين مقاله را با بررسى «صدق» و واژه «صادق» در منطق شروع مىکند و با اين توضيح که «صدق» بر تصاوير، ايدهها، جملهها و انديشهها حمل مىشود؛ به اين بررسى مىپردازد که منظور از صدق يک تصوير چيست:
« … واضح است که نمىتوان هيچ تصويرى را صادق دانست مگر آنکه مقصودى مورد نظر باشد. غرض از تصوير آن است که چيزى را نشان دهد. … اگر من ندانم که تابلويى مىخواهد کليساى بزرگ کلن را نشان دهد، نمىدانم که بايد آنرا با چه چيزى مقايسه کنم تا درباره صدقش داورى کنم. علاوه بر اين، تطابق در صورتى کامل است که چيزهاى مطابق، با يکديگر هماهنگ بوده مغاير هم نباشند. بر حسب فرض مىتوان براى تبيين اصل بودن اسکناس آنرا به روش استريوسکوپى با يک اسکناس اصل مقايسه کرد. اما خندهدار است که بخواهيم يک سکه طلا رابه اين روش با يک اسکناس بيست مارکى مقايسه کنيم. ايده را تنها در صورتى مىتوان با چيزى مقايسه کرد که آن نيز خود ايده باشد. وبعد از آن اگر اولى با دومى به طورکامل مطابق بود، آن دو با يکديگر همساناند. ولى وقتى صدق را به معناى انطباق ايده با يک امر واقعى مىدانند، اصلا مرادشان چنين چيزى نيست. زيرا مغايرت واقعيت و ايده با يکديگر امرى جوهرى و ذاتى است … بنابر اين تلاش براى تعريف صدق به مطابقت به شکست مىانجامد. چنانکه هر تلاش ديگرى هم براى تعريف صدق چنين است …
وقتى صفت صدق را به تصويرى نسبت مىدهيم، نمىخواهيم وصفى را به آن نسبت دهيم که کاملا مستقل از چيزهاى ديگر به اين تصوير تعلق دارد. در اين موارد همواره شيئ را که کاملا غير از اين تصوير است در نظر داريم و مىخواهيم بگوييم که اين تصوير از جهتى مطابق با اين شيئ است. «ايده [تصور] من با کليساى بزرگ کلن مطابقت دارد» يک جمله است و مسأله صدق هم مربوط به همين جمله [نه تصور من] است. پس آنچه به غلط صدق تصاوير يا ايدهها [تصورات] خوانده شده بود به صدق جملات در مىآيد …» [۲]
با اين توضيح، با تأکيد بر اينکه در صدد ارايه تعريف نيست، مىنويسد که منظورش از «انديشه» هر چيزى است که مسأله صدق درباره آن مطرح شود:
« … انديشه چيزى است غير محسوس: آنچه که مدرک حواس است خارج از حوزه امورى است که متعلق صدق قرار مىگيرند. صدق امرى مطابق با هيچيک از انطباعات حسى نيست … اين معنا که خورشيد طلوع کرده، چيزى نيست که با پرتو افشانى به چشم ما برسد. اين معنا يک امر مرئى مثل خورشيد نيست؛ هرچند که درک و دريافت صدق اين معنا که خورشيد طلوع کرده، مبتنى بر انطباعات حسى است، ولى صادق بودن، کيفيتى محسوس نيست … » [۳]
فرگه در ادامه از وجه تمايز ايدهها از اشياء جهان خارج مىپرسد:
«اولا: ايدهها ديده نمىشوند، لمس نمىشوند، بوييده، چشيده يا شنيده نمىشوند.
با کسى براى قدم زدن بيرون مىروم. فضاى سبزى را مىبينم و از آن يک صورت ارتسامى بصرى در من ايجاد مىشود. من دارنده اين صورت هستم ولى خود آن را نمىبينم.
ثانيا: ايدهها چيزهايى هستند که ما دارنده آنها هستيم. ما دارنده احساسات، عواطف، خلق وخوها، تمايلات و خواستههايمان هستيم. ايدههايى را که شخص دارد، متعلق به محتواى آگاهى اوست.
فضاى سبز و قورباغهها و خورشيده که بر آنها پرتو مىافشاند، اعم از اينکه آنها را ببينيم يا نه وجود دارند، ولى آن ارتسام حسى از سبز که در من است، تنها به دليل وجود من موجود است. من دارنده آن هستم …
ثالثا: ايدهها نيازمند کسى هستند که دارنده آنها باشد، بر عکس اشياء جهان خارچ که مستقلاند.
من و همراهم قبول داريم که هر دو سطح سبز واحدى را ديدهايم، ولى از رنگ سبز آن هر کدام صورت حسى خاصى داريم … مقايسه انطباعات حسى من با انطباعات حسى شخص ديگر، ناممکن است. از اينرو بايد در قلمرو آگاهى يک فرد انطباع حسى خاص متعلق به او را با انطباع حسى خاص متعلق به قلمرو آگاهى فرد ديگرى يکجا جمع آورد. حتا اگر ممکن باشد که ايدهاى را از قلمرو آگاهى کسى محو کرد و در همان زمان ايدهاى را در قلمرو آگاهى کسى ديگرى ايجاد کرد، اين پرسش که آيا اين دو ايده يکى هستند، همچنان بىپاسخ مىماند …
رابعا: هر ايدهاى تنها متعلق به يک شخص است؛ هرگز دو نفر دارنده يک ايده نيستند زيرا در غير اين صورت ايدهها به صورت مستقل از اين يا آن شخص وجود خواهند داشت …» [۴]
فرگه اينجا از کنار يک فرض به راحتى مىگذرد، اينکه به قول خودش آنچه متعلق به قلمرو آگاهى ما است در واقع متعلق به يک حوزه آگاهى وسيعتر و محيط بر همه اين قلمروهاى آگاهى باشد. در اين صورت معيار صدق يک ايده تطابق آن با ايدهاى در آن حوزه آگاهى وسيعتر خواهد بود. به نظر من «عالم مثال افلاطون» چنين جاىگاهى دارد:
« … صورت يا مثال به رغم نامى که بر آن گذاشته شده، صرفا «تصورى در ذهن ما» نيست، وهم و رؤيا نيست، بلکه چيزى حقيقى است، حقيقتىتر از تمام چيزهاى عادى در سيلان که ، به رغم سختى و جسامت ظاهرى، به انحطاط و تباهى محکومند. صورت يا مثال چيزى است کامل که نمىميرد.
نبايد فکر کرد که صور يا مثل نيز مانند چيزهاى ميرنده در زمان و مکان جاىدارند. بيرون از زمان و بيرون از مکاناند (زيرا جاودانند) … بنابر اين، نمىتوانند به توسط حواس ما ادراک شوند …» [۵]
اين توصيف پوپر بود از مُثُل افلاطونى که بنا بر نظر افلاطون، ايدههاى ما - و البته خود ما و تمام جهان خارج - رونوشتهاى آن هستند. اجازه دهيد همچون فرگه اين فرض افلاطونى را - دست کم براى مدتى - کنار بگذاريم و به اين پرسش بينادين مقاله بپردازيم که «آيا انديشه يک ايده است؟»
«اگر ديگران هم بتوانند همان انديشهاى را که من به صورت قضيه فيثاغورث بيان مىکنم ادراک کنند و درست همانطور که من ادراک مىکنم، در اين صورت چنين چيزى تعلق خاص به قلمرو آگاهى من نخواهد داشت. يعنى من دارنده آن نيستم، اگر چه مىتوانم صدق آنرا مورد شناسايى قرار دهم …
به نظر مىرسد نتيجه اين باشد: انديشهها نه از نوع اشياء جهان خارجاند و نه از نوع ايدهها. بايد به قلمرو سومى قائل شد. در اينکه متعلقات اين قلمرو با حواس ادراک نمىشوند با ايدهها مشترکاند، با اشياء جهان خارج هم از اين جهت که هر دو نيازمند به يک دارنده نيستند تا متعلق به محتواى آگاهى او باشند مشترکاند. …» [۶]
ببينيد: مىتوان به جهانى ماوراى طبيعت باور داشت، بىآنکه پاى روحهاى سرگردان و جنها و پريان به ميان کشيده شود! حتا اگر تسليم رأى ماترياليستها بشويم و جهان درون را ازجنس طبيعت بشماريم، هنوز دو گزينه غير مادى براى جهان سه داريم: ايدههاى افلاطونى و انديشههاى فرگه!
من ضمن اينکه مطالعه ادامه مقاله انديشه فرگه را به دوستان علاقهمند به آشنايى با فلسفه تحليلى توصيه مىکنم، هماينجا پرانتز بزرگى را که در ميانه بحث از روح باز کرده بودم مىبندم و با درانداختن اين پرسش که روح - که از عالم امر است - چه نسبتى به جهان ۳ (افلاطونى يا فرگهاى) دارد، وجه اين گريز کوتاه را گوشزد مىکنم؛ تا در بخشهاى پسين آنرا بررسى کنيم.
[۱]، [۲]، [۳]، [۴]، [۶] گوتلوب فرگه، انديشه، ترجمه محمود يوسف ثانى - فصلنامه ارغنون شماره ۷ و ۸
[۵] کارل پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه عزتالله فولادوند، ص ۵۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر