۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

تبريک آزادى

با مادرم و ديگر زن‌هاى همسايه‌ رفته بوديم به پيشوازش. اين بعد از آن روز‌هايى بود که با فاميل و آشنا مى‌رفتيم تا خونه‌هاى سوخته بعد از راهپيمايى‌هاى تاسوعا و عاشورا را ببينيم …
دبيرستانى بودم و سر کلاس. دبيرستان آيت‌الله منتظرى نجف آباد. عده‌اى به بهانه خلع منتظرى از قائم مقامى رهبرى ريختند توى مدرسه و کلاس‌ها را تعطيل کردند … فردا چندتا از همان خانه‌ها باز در آتش سوخته بود.
يادم رفت بگويم، چند سال قبل ياسر دوست عزيزم در جبهه شهيد شده بود. ياسر نوه آيت‌الله منتظرى بود. احمد دوست مشترکمان هم چند ماه بعد شهيد شد. درب ورودى سالن دبيرستان دو تابلوى بزرگ روبه‌روى هم بود. يکى عکس شهيدان جنگ و ديگرى قبول‌شده‌هاى دانشگاه. جنگ تمام شد و عکس من در تابلوى قبول‌شده‌هاى دانشگاه نصب شد ولى هنوز تعداد عکس‌ها به تعداد آن يکى تابلو نمى‌رسيد؛ جايى که عکس ياسر و احمد و مهدى و ديگر همکلاسى‌هايم در آن، جا گرفته بود.
من آمدم تهران و خوب مدت‌ها از آن فضا دور بودم. حتا ماجراهاى سال ۷۶ را هم ديگر نديدم. روحيه و طرز تفکرم نسبت به آن سال‌ها خيلى فرق کرده ولى آنچه‌ امروز از نجف آباد ديدم هيچ دور از انتظارم نبود.
آن زن‌ها که در فيلم‌ها مى‌ديدم خيلى شبيه همان زن‌هايى بودند که وقتى بچه بودم همراه مادرم با هم به پيشوازش که از زندان آزاد شده بود رفتيم. اين‌ها هم آمده بودند که آزادى‌اش را باز تبريک بگويند.
يادش گرامى!

هیچ نظری موجود نیست: