۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

خاطره اولين عشقم

بد دردى است. بعضى‌ وقت‌ها مى‌گيرم. اين‌که حسى انگار در سينه‌ام شعله مى‌کشد ولى راهى به بيرون پيدا نمى‌کند. ياد رمانتيک‌ها مى‌افتم. بى‌خيال پراگماتيسم مى‌شوم. شورناک مى‌شوم ولى نمى‌توانم بگويم، بنويسم و يا خودم را ارايه کنم!
حالم گريه‌ناک نيست، اگرچه شايد اگر هم بود سخت مى‌توانستم آن‌طور که خالى‌ شوم گريه کنم. شادمانه هم نيست، غم‌گنانه هم! شايد، شايد مى‌توان گفت دلم لرزيده است. باشد، ولى چه مى‌توانم بکنم؟!
شعرى، شرابى، رقصى؟ نه، نمى‌توانم!
تنهايى، رانندگى در يک جاده خلوت، شب هنگام؟ شايد!
شبى، پشت‌بامى، شعارى؟ شايد!
تظاهراتى، فريادى؟ شايد!
ياد آن شب لعنتى مى‌افتم، که دژخيمان بچه‌ها را بردند و ما تا صبح فقط بال‌بال زديم.
به آن روزى که يک رأى زيبا را پيش چشم ما کشتند.
به پاى آن يکى رأى زيبا زدند و بر سر آن ديگرى کوفتند.
رأى سبز خودم را ديدم. خاطره اولين عشقم که با سرور و شادمانى دستش را به نشانه پيروزى بالا برده بود …
گفتم که نمى‌تونم بنويسم!!

هیچ نظری موجود نیست: