۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

پدربزرگ


با اين‌که شب بود، نور مهتاب اونقدر هوا رو روشن کرده بود که بتونند تا روستا بروند. چند سال پيش بود که به خاطر خشک‌سالى مجبور شده بودند خونه و زندگى‌شون رو ول کنند و بروند شهر. اون با اين‌که پسر ده - دوازده ساله‌اى بيشتر نبود، همراه با پدرش تو شهر باربرى مى‌کردند، همون که بهش مى‌گن حمالى! مادر و خواهر هفت - هشت ساله‌اش هم تو خونه‌هاى مردم کلفتى مى‌کردند. پدر و مادر از مريضى مرده بودند و اون با خواهرش دوتايى تو شهر غريب تنها و بى‌کس شده بودند. تنها چاره‌شون اين بود که با يک کاروان که از نزديکى ده‌شون مى‌گذشت به اون‌جا برگردند. کاروان خر و قاطر اضافه نداشتند. از يکى‌شون خواهش کرده بود که خواهرش رو پشتش سوار کنه و خودش هم پياده راه افتاده بود. مسير سى چهل فرسخى رو پياده اومده بود و حالا کنار روستا از کاروان جدا مى‌شدند.
با اين‌که شب بود، به سمت روستا رفتند. به خواهرش گفت بريم خونه‌ى عمو و راه افتادند. به خانه که رسيدند هنوز صبح نشده بود، به همين خاطر کسى رو صدا نزدند و همون‌جا دم در روى زمين خوابيدند …
اون‌قدر خسته بودند که با سر و صداى اهالى خونه هم بيدار نشدند. اون‌جا خونه‌ى عمو نبود، چه فرقى مى‌کرد، دايى و زن دايى هم اون‌ها رو شناخته بودند و از ديدن اون دو تا که تنهايى روى زمين خوابيده بودند تعجب کرده بودند …
کسى که داستان رو تعريف مى‌کرد، به اين‌جا که رسيد، نتونست ادامه بده و در حالى که بغض گلوى‌اش را گرفته بود گفت بعد از اون همه گريه مى‌کردند …
تصورش سخته ولى اون پسر بچه پدربزرگ من بوده!

هیچ نظری موجود نیست: