با اينکه شب بود، نور مهتاب اونقدر هوا رو روشن کرده بود که بتونند تا روستا بروند. چند سال پيش بود که به خاطر خشکسالى مجبور شده بودند خونه و زندگىشون رو ول کنند و بروند شهر. اون با اينکه پسر ده - دوازده سالهاى بيشتر نبود، همراه با پدرش تو شهر باربرى مىکردند، همون که بهش مىگن حمالى! مادر و خواهر هفت - هشت سالهاش هم تو خونههاى مردم کلفتى مىکردند. پدر و مادر از مريضى مرده بودند و اون با خواهرش دوتايى تو شهر غريب تنها و بىکس شده بودند. تنها چارهشون اين بود که با يک کاروان که از نزديکى دهشون مىگذشت به اونجا برگردند. کاروان خر و قاطر اضافه نداشتند. از يکىشون خواهش کرده بود که خواهرش رو پشتش سوار کنه و خودش هم پياده راه افتاده بود. مسير سى چهل فرسخى رو پياده اومده بود و حالا کنار روستا از کاروان جدا مىشدند.
با اينکه شب بود، به سمت روستا رفتند. به خواهرش گفت بريم خونهى عمو و راه افتادند. به خانه که رسيدند هنوز صبح نشده بود، به همين خاطر کسى رو صدا نزدند و همونجا دم در روى زمين خوابيدند …
اونقدر خسته بودند که با سر و صداى اهالى خونه هم بيدار نشدند. اونجا خونهى عمو نبود، چه فرقى مىکرد، دايى و زن دايى هم اونها رو شناخته بودند و از ديدن اون دو تا که تنهايى روى زمين خوابيده بودند تعجب کرده بودند …
کسى که داستان رو تعريف مىکرد، به اينجا که رسيد، نتونست ادامه بده و در حالى که بغض گلوىاش را گرفته بود گفت بعد از اون همه گريه مىکردند …
تصورش سخته ولى اون پسر بچه پدربزرگ من بوده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر