۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

… قل الروح من امر ربى (۵)

حيّ‌بن يقظان در يکى از جزيره‌هاى هند نزديک خط استوا از قطعه گلى بزرگ مخمّر شده به دنيا آمد … (گويا آدم که از بهشت رانده شد به جايى در سرزمين هند فرو افتاده و نسل بشر از آن‌جا آغاز شده است!) بنا به روايتى ديگر، خواهر پادشاه جزيره‌اى در برابر جزيره بالا، پنهانى با مردى که دوست مى‌داشت - و بدون رضايت برادر - ازدواج کرد و باردار شد. بچه که به دنيا آمد از بيم برادر او را در صندوقى گذاشت و به دريا انداخت (چه داستان آشنايى!) آب دريا صندوق را به جزيره اول برد. در هر دو روايت ماده آهويى که بچه‌اش را عقاب ربوده بود، ناله طفل را شنيد و شيرش داد … طفل رشد کرد و بزرگ شد و به تنهايى مدارج کمال را تا بالاترين مراحل سلوک طى کرد …
اين خلاصه‌ى داستان «حيّ‌بن يقظان» نوشته «ابن طفيل» است، که ابن سينا و سهروردى نيز هر يک روايت‌هاى خود را از آن نوشته‌اند. اين داستان در مغرب‌زمين نيز مورد توجه بوده، از جمله مى‌گويند داستان «رابینسون کروزوئه» برگرفته از اين داستان نوافلاطونى است.
اين داستان، سرگذشت انسان تنهايى است كه در يك جزيره‌ى دور افتاده، بدون ارتباط با هرگونه فكر و فرهنگ، و بدون تماس و معاشرت با جنس بشر، مراحل تكامل و تعالى را طى مى‌كند. اين انسان تنها، سرانجام حتا به نبوت و رسالت پيغمبران اعتراف كرده و احكام الهى را با جان و دل مى‌پذيرد! اين خلاف ديدگاه ما است که «خود» را فيدبکى از جهان ۳ بولتسانويى (فرگه‌اى - پوپرى) مى‌دانيم. حتا اگزاستيانسياليست‌ها هم ارتباط‌هاى بين اشخاص را تنها راه شناخت خويش‌تن مى‌دانند:
«به رغم ويژگى ذاتى دازاين در داشتن «گشودگى» و لوازم آن، دازاين اغلب در وضعيت «فرد منتشر يا کس» (das Man) قرار دارد. در اين حالت، دازاين حتا وجود خود را به واسطه ديگران مى‌فهمد؛ يعنى در وضعيت متوسط و مشغول به روزمرگى مى‌ماند.» [۱]

برهان «انسان معلق در فضا»ى ابن سينا به عنوان يک فيلسوف نوافلاطونى، ديدگاه مخالف را به خوبى نشان مى‌دهد: مضمون اين برهان اين است که هر انسانى در بيدارى و حتا در حالت خواب و بي­هوشى و مستى، خود را مى‌شناسد و از واقعيت خويش غافل نيست. اگر انسان را به صورت " معلق در فضا" در نظر بگيريم – به گونه‌اى که به هيچ وجه ، توجه او به بدنش امکان نداشته باشد- باز هم از خود و "من" خويش غافل نخواهد بود.[۲] ابن سينا در واقع يک آزمايش فکرى طرح مى‌کند که در آن يک انسان از نظر جسمى و عقلى سالم که به تنهايى و دور از هرگونه فرهنگ و انسان ديگرى رشد کرده (مثل حيّ‌بن يقظان) با چشم و گوش بسته و به طور معلق در فضا قرار گيرد (به گونه‌اى که هيچ چيزى را لمس و حس نکند) گرچه اثبات وجود هر چيزى براى اين چنين شخصى سخت است، اما نمى‌تواند منکر وجود خودش شود. اين به نظر من بسيار شبيه کوژيتوى دکارت است.
حالا ببينيد ديدگاهى را که بر خلاف معتقد است«مشاهده تفاوت ممکن است منشأ فضاى تمثيلى آگاهى باشد.» [۳] جينز با کنار هم چيدن واقعيت‌هاى تاريخى مثل فروپاشى آشور در ۱۷۰۰ پيش از ميلاد پس از يک دوره پر رونق داد و ستد از حدود ۱۹۵۰ميلادى و فوران آتش‌فشان‌ ترا و زير آب رفتن بخش حاصل‌خيز سرزمين مردم اطراف درياى اژه (قاره گم‌شده آتلانتيس)  و مهاجرت‌ها و آشوب‌ها و جنگ‌هايى که پس از آن پديد آمد، چنين نتيجه‌گيرى مى‌کند که «در ادغام اجبارى و خشونت‌بار مردمان ملل مختلف و خدايان مختلف، مشاهده اين‌که غريبه‌ها، اگر چه شبيه خود شخص بودند، طور ديگرى حرف مى‌زنند، عقايده متفاوت دارند و به گونه‌اى متفاوت رفتار مى‌کنند، ممکن بود به اين عقيده که چيزى در درون آن‌هاست که متفاوت است، منجر شده باشد. عملا اين عقيده‌ى اخير به شکل سنن فلسفى به ما رسيده است؛ به اين شکل که افکار، اعتقادات و پندارها پديده هاى ذهنى درون انسان‌اند، زيرا جايى براى آن‌ها در دنياى «واقعى عينى» وجود ندارد. بنابر اين احتمال دارد که قبل از اين‌که هر انسانى خودى درونى داشته باشد، نا‌آگاهانه نخست آن‌را در ديگران به ويژه در غريبه‌هاى مخالف قرار داده است، چونان چيزى که سبب رفتار متفاوت و گيج‌کننده‌ى آن‌هاست. به عبارت ديگر، اين سنت فلسفى که مسأله را منطق استنباط ذهن ديگران از ذهن خود مى‌داند، از زاويه‌اى غلط به مسأله نگاه مى‌کند. ما نخست نا‌آگاهانه آگاهى ديگران را فرض مى‌کنيم و بعد با تعميم، آگاهى خودمان را نتيجه مى‌گيريم» [۴] اگر خواسته باشيم مثل دکارت بگوييم بايد بگوييم «ديگران هستند، پس هستم!»
اجازه دهيد از اين پس با به کارگيرى دو عنوان «خود نو‌افلاطونى» و «خود نو بولتسانويى» [۵] به تفاوت اين دو ديگاه اشاره کنم. حيّ‌بن يقظان لابد مثل دکارت حتا در خلأ پى به خود نو‌افلاطنى‌اش مى‌برد ، در حالى‌که گويا مردمان قاره گم‌شده آتلانتيس تنها در مواجهه با غريبه‌ها پى به خود نو بولتسانويى برده‌اند!
از اين‌رو ما مى‌گوييم «خود» (که گه‌گاهى در لحظه‌هاى ناب آگاهى پيداى‌اش مى‌شود
) فيدبکى از جهان ۳ است، در حالى‌که ابن سينا خود (نَفْس) را متعلق به عالمى مجرد از ماده مى‌داند. در هر صورت خود به جهان ۳ تعلق دارد، همان‌ که قرآن آن را عالم امر مى‌نامد …
 

اين بحث ادامه دارد



پى‌نوشت: بعد از انتشار نوشته بالا، اين نوشته را از وبلاگ ياسر پور‌اسماعيل ديدم. جالب است استدلالى درست بر خلاف استدلال شيخ‌الرئيس از مايکل‌ تاى:
«به‌سختی می‌توان در مورد اهمیت احساسات پس‌زمینه‌ای در حیات ذهنی ما مبالغه کرد. فرض کنید که بی‌حرکت در تاریکی روی تخت دراز کشیده‌اید و به‌طور منظمی نفس می‌کشید و در عین حال، نمی‌توانید بخوابید. تصور کنید که روی نفس‌کشیدن خود تمرکز می‌کنید. هنوز می‌توانید همۀ جوارح خود و جای خود را در تخت احساس کنید. حال تصور کنید که این احساسات در بدن شما وجود نداشته باشند و به‌کلی بی‌حس شوید. آیا هنوز درک واضحی از خود خواهید داشت؟ تصور کنید که حتی هر گونه احساسی را در مورد سر خود، تنفس خود و فشار بالش به سرتان را از دست می‌دهید. به نظرم می‌رسد که اگر این موقعیت ادامه پیدا کند،درک شما از خودتان در بهترین حالت شدیداً به خطر می‌افتد.»

[۱] کونتسمن به نقل از پرسش از حقيقت انسان، مطالعه‌اى تقطيبيقى در آراء ابن عربى و هايدگر، نوشته على اصغر مصلحى - ص ۲۰۹
[۲] ابن سينا، حسين؛ الاشارات و التنبيهات‏، ص ۸۰ به نقل از صفحه پژوهhttp://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=40475شکده باقرالعلوم
[۳] و [۴] جولين جينز، منشأ آگاهى در فروپاشى ذهن دو ساحتى، ترجمه سعيد همايونى - ص ۲۲۱
[۵] عبارت «نو بولتسانويى» را خودم درست کرده‌ام و منظورم گنجاندن اصلاحات و اضافات فرگه و پوپر به نظريه بولتسانو است.

هیچ نظری موجود نیست: