۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

پرسش از روح (۱)

من تا اينجا در ۱۰ نوشته به بررسى «روح» پرداخته‌ام:
و يسألونك عن الروح … (۱) در بيان «جان»
و يسألونك عن الروح … (۲) در بيان «هوش»
و يسألونك عن الروح … (۳) در بيان «آگاهى»
و يسألونك عن الروح … (۴) در نسبت «آگاهى و زبان»
و يسألونك عن الروح … (۵) در ناپيوستگى «آگاهى»
… قل الروح من امر ربى (۱) در بيان «عالم امر»
… قل الروح من امر ربى (۲) در بيان «خود»
… قل الروح من امر ربى (۳) در بيان «جهان ۳»
… قل الروح من امر ربى (۴) در تفاوت جهان ۳ پوپر و افلاطونى
… قل الروح من امر ربى (۵) در اين‌که روح فيدبکى از جهان ۳ به جهان ۲ است
و در ادامه مى‌خواهم اشاره‌اى هرچند گذرا به پيدايش روح داشته باشم:

ورنيکه در نيم‌کره غالب و مسؤول عمده زبان و درک آن است. نقش ناحيه قرينه آن در نيم‌کره ديگر در توهم‌هاى اسکيزوفرنيک شناسايى شده. به نظر مى‌رسد اين ناحيه در هزاره‌هاى پيشين و در پى تکامل زبان، منشأ توهمات صوتيى بوده که عامل کنترل جمعيت‌هاى انسانى متمرکز و رشد‌ يافته بعد از کشاورزى بوده است. به احتمال، علت توهم انسان نخستين به مانند توهم انسان‌هاى اسکيزوفرن امروزى، فشار عصبى بوده و به تعبير جوليان جينز مى‌توان مطمئن بود که فشار عصبى ناشى از مرگ يک فرد بيش از آن بوده که سبب توهم صداى او نشود:


«شايد به اين دليل است که در بسيارى از فرهنگ‌هاى ابتدايى، سرهاى مردگان را از بدن جدا مى‌کردند يا پاهاى‌شان را مى‌شکستند يا مى‌بستند، در بسيارى از مقبره‌ها غذا يافت مى‌شود و در بسيارى موارد شواهدى هست که نشان مى‌دهد جسد را دوباره دفن کرده‌اند و بار دوم هنگامى بوده است که صداى (توهمى) او خاموش مى‌شد و جسد را در گورستان عمومى دفن مى‌کردند.
اگر افراد عادى چنين سرنوشتى داشتند، فشار عصبى منبعث از مرگ شاه که حتا به هنگام زنده بودن از طريق توهم (صدايش) حکومت مى‌کرد، بسيار بيش‌تر بوده است … به گمانم، پادشاه مرده … هنوز در توهمات مردمش بود و فرامينش را صادر مى‌کرد … پادشاه مرده، خدايى زنده است. مقبره پادشاه خانه خداست و اين آغاز شکل‌گيرى خانه خدا يا معابد است …» [۱]
«اصل مطلب اين است که اُزيريس، آن‌طور که مفسران جديد گفته‌اند، «خداى در حال مرگ»، «حيات گرفتار در طلسم مرگ» يا «خدايى مرده» نبود. او صداى توهمى پادشاهى مرده بود که هشدارهايش هنوز معتبر بودند. و از آن‌جا که هنوز امکان شنيدن صدايش بود، در ين واقعيت تناقضى نيست که بدنى که زمانى صدا از آن مى‌آمد، بايد موميايى شود و همراه با تمام لوازم ضرورى زندگى نظير غذا، نوشيدنى، بردگان، زنان و بسيارى ديگر دفن شود. هيچ نيروى مرموزى نبود که از او حلول کند، مگر صداى به ياد آمده‌اش که در توهم بر کسانى که او را مى‌شناختند، ظاهر مى‌شد و مى‌توانست هشدار بدهد يا سخن بگويد درست مثل زمانى که جان داشت و نفس مى‌کشيد …
اين که صدا و بنابر اين قدرت خدا-پادشاه بعد از اين‌که بدنش از حرکت و تنفس مى‌ايستاد به زندگى ادامه مى‌دهد، از نحوه دفن آن پيداست. ولى دفن کلمه غلطى است. اين پادشاه الهى را با حزن و اندوه به خاک نسپرده‌اند، بلکه آنان را شادمانه در قصرى نهادند …» [۲]
 

شايد اين آيه‌ى قرآن نيز اشاره به همين موضوع داشته باشد که فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى‏ مَوْتِهِ إِلاَّ دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِين (سبا 14) داستان از اين قرار است که گويا حيوان‌ و جن (!) تحت تأثير هيبت سليمان مُسَخّر او بودند و در قصر بلورين‌اش براى او کار مى‌کردند. روزى در حالى‌که سليمان در سرسراى قصر بر عصا تکيه زده بود مرگ‌اش فرا مى‌رسد ولى اجنه و حيوانات متوجه مرگ او نمى‌شوند و به کار طاقت‌فرسايى که به آن مشغول بودند ادامه مى‌دهند، تا اين‌که بالاخره موريانه‌اى عصاى حضرت را مى‌خورد و ديگران متوجه مرگ‌اش مى‌شوند …

به نظرم اين توضيح مناسبى براى پيدايى شبح و روح و باور عاميانه به جان‌مندى انسان پس از مرگ است. البته فيلسوفان و عارفان استدلال‌هاى درخورى در اثبات مجرد - و لذا ناميرا - بودن روح و نَفْس دارند و البته در بخش‌هاى پيشين هرچند به اختصار نشان دادم که منظور از روح در ادبيات عرفانى و فلسفى،شبح سرگردان نيست! بارى به هر حال آگاهى به مرور زمان جاى‌گزين توهم ناشى از ناحيه قرينه ورنيکه شده است. جينز هفت عامل را براى اين جاى‌گزينى بر مى‌شمرد:

«۱. تضعيف [توهمات] شنيدارى با پيشرفت خط؛
۲. ضعف ذاتى کنترل توهمى؛
۳. ناکارآمدى خدايان در هرج و مرج برخاسته از آشوب‌هاى تاريخ؛
۴. فرض علت درونى در مشاهده تفاوت در ديگران؛
۵. فراگيرى روايتگرى از حماسه‌ها؛
۶. ارزش حياتى فريب؛
۷. اندکى انتخاب طبيعى.» [۳]
 

درک اين‌که فشار طبيعى در فرآيند تکامل باعث پيدايش توهم‌هاى شنيدارى شده، پيچيده نيست؛ البته اگر بپذيريم زبان هم در طول تکامل به گونه بشر اضافه شده و از دو ميليون سال پيش به طور ذاتى همراهش نبوده. ولى اين ميان نقش «آگاهى» (که خود در آن بروز مى‌يابد) چيست؟ شايد به سادگى پاسخ دهيد که آگاهى اندامى است براى شناسايى و درک پيرامون. اين پاسخ پذيرفتنى نيست، چون در واقع اين چشم و ديگر حس‌هاى بدن است که چنين نقشى را دارند! آگاهى عضوى است براى جست‌وجو و شناخت جهان ۳ و نه جهان ۱. به يک توضيح کلى مى‌توان اشاره کرد که با ساختن جهان ۳، حذف خطا جاى‌گزين حذف حامل خطا و در نتيجه شانس بقاى بيشتر براى گونه شد. شايد اولين فيدبکى که ذهن (به عنوان جهان ۲) به واسطه آگاهى از جهان ۳ مى‌گيرد، «خود» است، که با فيزيولوژى فعلى بشر بسيار کم‌دوام است. شايد در ادامه تکامل، تعادلى که به پيدايش روح مى‌انجامد، بسيار پاى‌دارتر شود. شايد هم گونه بشر مسؤوليت بقاى‌اش را يک‌جا برون‌سپارى کند و از خير آگاهى بگذرد. شايد هوش مصنوعى جاى‌گزين روح بشر در آينده باشد … 

[۱] جوليان جينز، منشأ آگاهى در فروپاشى ذهن دو ساحتى، ترجمه سعيد همايونى، نشر نى، صص ۱۴۰ و ۱۴۱
[۲] همان، ص ۱۹۰
[۳] همان، ص ۲۲۵

هیچ نظری موجود نیست: