۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

جنگ، غرب‌زدگی و ایمان‌گروی

آگوستین در کتاب «تجدید در نظرات سابق» که در واقع آخرین تألیف اوست، علاقه خود را در دوره جوانی به فلسفه، افراطی می‌داند و استدلال و فعالیت عقلی را در راه رسیدن به حق و حقیقت، ناچیز قلمداد می‌کند و بر عکس برای روشنایی درونی که کاری با جدل و احتجاج ندارد ولی گویی حقیقت را در دل ما عیان می‌سازد ارزش و اهمیت زیادی قایل است. زیرا کلا در درجه اول در ایمان بدون استدلال است که می‌توان به نحوی نشانی از رحمت و فیض خداوندی را دید و از این لحاظ، این عقل نیست زیربنای ایمان را می‌سازد، بلکه درست برعکس، این ایمان است که به مدد عقل می‌شتابد و مانع از انحراف آن می‌شود. یعنی او مثل سلف خود، ترتولیانوس نمی‌گوید که «ایمان می‌آورم چون غیر معقول است» بلکه می‌گوید: «ایمان می‌آورم تا بفهمم»؛ چه در واقع میان ایمان داشتن و فکر کردن، فاصله زیادی است؛ انسانی که فکر ندارد، ایمانی هم نمی‌تواند داشته‌باشد و البته بدون ایمان هم تفکر انسان بی‌هدف باقی می‌ماند و جهت اصلی خود را نمی‌یابد[i]

نسبیت انتولوژیک، هرچند مانعی در راه ارتباط آسان و بی دردسر به شمار می‌آید، می‌تواند از ارزش بسیار زیادی برخوردار شود، اگر که بتوان بر آن غلبه کرد، اما نه با جهش کورکورانه به درون دایره جادویی ناشناخته، یا نوعی تغییر تمام‌عیار باورها و اعتقادات - هم‌چون ایمان‌گروی یا غرب‌زدگی-بلکه با سیری کند و با تأنی. زیرا معنای این امر آن است که کسانی در چنین برخوردی شرکت جسته‌اند ممکن است موفق شوند خود را از اندیشه‌های جزمی که از آن‌ها اطلاعی ندارند آزاد سازند - از نظریه‌هایی که به طور ناخودآگاه صحتشان را پذیرفته‌اند، نظریه‌هایی که ممکن است، فی‌المثل در ساختار زبان آنان مندرج باشد. این آزادی ممکن است نتیجه نقادی‌ای باشد که به واسطه برخورد فرهنگی، ایجاد شده باشد.[ii]

ایمان‌گروی نظریه‌ایست دایر بر این‌که باور دینی بر ایمان استوار است و نه بر قدرت بینه‌ها یا دلایل عقلی. به اعتقاد فیدئیست‌ها دعاوی بنیادین دین را نمی‌توان به شیوه‌هایی که به نحو بین‌الاذهانی قابل نقد و بررسی باشد تثبیت کرد و می‌باید در این قبیل امور به ایمان قلبی تکیه نمود و در این مسیر به تفضل الهی امیدوار بود. غزالی در سنت اسلامی و آگوستین در سنت مسیحی دارای این طرز تفکر بوده‌اند. در عصر جدید کیرکگارد در قرن نوزدهم استدلال‌ها را بی‌ارتباط و حتا مضر به باورهای دینی می‌دانست، ویتگنشتاین در اوایل قرن بیستم استدلال‌های فلسفی را کاملا بی‌ارتباط با باورهای دینی می‌دانست و پلانتینگا در دوره معاصر، گزاره «خدا وجود دارد» را گزاره‌ای اولیه و بی‌نیاز از استدلال تلقی می‌کند.

به عنوان مثال برای ویتگنشتاین متقدم تنها زبان با معنا زبان تصویری است که بر طبق آن زبان عالم را متمثل می‌سازد. اما او در تفکر متأخر خود زبان را مانند بازی‌های گوناگونی می‌دانست که هیچ امر مشترکی در میان آن‌ها نمی‌توان یافت. او توصیه می‌کند که در جستجوی معنا نباید بود، بلکه باید توجه خود را به کاربردهای زبان معطوف کرد. هریک از بازی‌های زبانی معیار خاص خود را دارد. این بازی‌های زبانی در هر «شیوه و شکل زندگی» معنی ویژه‌ای دارند. بنابراین شیوه و شکل زندگی دینی زبان خاص خود را اقتضا می‌کند. بر اساس دیدگاه ویتگنشتاین اگر ما در «شیوه و شکل زندگی» دینی وارد نشویم و نگرش دینی پیدا نکنیم و در عالم مؤمنان شریک نشویم به هیچ وجه قضایا و حقایق دینی را نمی‌توانیم بفهمیم. او معتقد است که «ملحد نمی‌تواند زبان مؤمن را درک کند» برای این‌که فهم زبان دینی مستلزم دانستن احوال دینی است و چون ملحد دارای احوال دینی نیست در نتیجه از درک زبان دین‌داران ناتوان است. اشتباه کسانی که با یک معیار میان قضایای دینی و قضایای فلسفی یا علمی حکم می‌کنند این است که بازی‌های زبان دینی را مانند بازی زبان فلسفی یا علمی لحاظ می‌کنند و در نتیجه تلاش می‌کنند تا حقایق دینی را ارزیابی عقلانی یا تجربی نمایند و چینین تلاشی در واقع نادیده گرفتین خصوصیت زبان دینی است. مبنای این دیدگاه ایمان‌گروی است که پیروان آن معتقدند هر نوع استدلال عقلی به پیش‌فرض‌های خاصی مبتنی است و کسی که به هیچ نوع پیش‌فرض پایبند نیست بحث برهانی و استدلالی با او غیر ممکن است. و آن‌چه به عنوان پیش‌فرض یک برهان پذیرفته شده‌است ممکن است خود نتیجه استدلال و برهان دیگری باشد. اما این روند نمی‌ةواند تا بی‌نهایت ادامه یابد، بلکه بایستی به پیش‌فرض‌های یبنیادی برسیم که بدون استدلال عقلی پذیرفته‌ایم. دین‌داران معتقدندن که این پیش‌فرض‌های بنیادی در خود نظام اعتقاد دینی است و از بیرون بر آن تحمیل نمی‌شود. بر این اساس اعتقاد و ایمان دینی باید مستقل از دیگر حوزه‌های فکری باشد. ایمان دینی یک آیین یا یک نظریه نیست. تعهدی شورانگیز به نظام ارجاع یا نگرشی خاص نسبت به زندگی است. گفتار علمی و فلسفی نه می‌تواند اثبات کند که گفتار دینی از حیث معرفت بی‌اساس است و نه می‌تواند بی‌معنایی آن‌‌را نشان دهد. ایمان دینی نمایان‌گر نگرشی متفاوتی نسبت به عالم و زندگی است. قوی‌ترین دلایل مخالفان اعتقاد دینی نمی‌تواند هیچ‌گونه تزلزلی در ایمان مؤمنان به‌وجود آورد. چرا که اعتقاد دینی از سنخ هیچ اعتقاد دیگری نیست. اعتقاد دینی «شیوه‌ای از زندگی» است که با دیگر شیوه‌های زندگی متفاوت است …

مجتهد شبستری در این مورد می‌نویسد:

ایمان یقین نیست، ایمان علم و فلسفه هم نیست … ایمان یک "عمل کردن" است. جوهر و اساس این عمل کردن این است که انسان با مجذوب خداوند شدن، خود محدودش را در مقابل خداوند از دست می‌دهد، تا به خود واقعی، آن خودی که باید باشد، برسد. ایمان با عنصر "اعتماد"، "عشق"، "احساس امنیت" و "امید" همراه است … ایمان عملی است که از تمام وجود آدمی نشئت می‌گیرد و انسان مؤمن با تمامی وجود خود در مسأله ایمان «درگیر» می‌شود … ایمان یک هویت تجدید شونده دارد. چیزی نیست که یک دفعه پیدا شود و بماند. اگر آن‌را تجدید نکنیم نیست. مثل عشق ورزیدن و محبت ورزیدن است. این‌ها به اصطلاح روان‌شناس‌ها و روان‌‌کاو‌ها "ورزیدنی" است. ایمان یک امر ورزیدنی است و باید همیشه زنده و پویا بماند … مسأله و دغدغه "مؤمنان" گوش سپردن و شنیدن یک خطاب و خبر است و راه افتادن و رفتن در پی آن خطاب. به همین دلیل این‌ها یک حرکت وجودی می‌کنند، نه حرکت اتدلالی فلسفی. نمی‌خواهند برهان بیاورند تا به اثبات خدا برسند، بلکه خبری شنیده‌اند و دنبال آن خبر به راه افتاده‌اند. من همیشه تحت تأثیر این آیه قران بوده‌ام که: ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فامنا (آل‌عمران ۱۹۳)ایمان همانا شنیدن آن خطاب و پاسخ مجذوبانه دادن به آن و رفتن به دنبال آن است و آینده را هم با امید -نه با استدلال- پرکردن.[iii]

سروش هم می‌نویسد:

از عده‌ای از متکلمان و عارفان تجربت‌اندیش قرون وسطی جمله‌ای را نقل کرده‌اند که همواره از جانب متدینان عقلی مشرب و معرفت‌اندیش مورد انتقاد و تمسخر قرار گرفته‌است. من در اینجا می‌خواهم حق این جمله را ادا کنم و نشان دهم که گویندگان این جمله از سر نادانی و هوسناکی سخن نگفته‌اند و بحر عمیقی را در سبوی کوچکی ریخته‌اند. آن عبارت که ظاهرا از آگوستین به این طرف نقل شده‌ این است: «ایمان می‌آورم تا بفهمم» ایراد ایرادکنندگان این بود که: عکس این سخن صحیح است، باید گفت: می‌فهمم، خردورزی می‌کنم تا ایمان بیاورم. این انتقاد در بادی نظر خردمندانه و سنجیده است …

بلی به یک معنای سطحی و ساده آن جمله باطل است. ولی معنای عمیق «ایمان می‌آورم تا بفهمم» … این است که آن سرکشی و تعصبی را که در سر دارم از سر فرومی‌نهم، تا آماده فهمیدن شوم. خود را عوض می‌کنم و عقل تازه‌ای به چنگ مئ‌آورم و حجاب‌های پیشین را می‌‌درم تا بتوانم بفهمم و ببینم. دریدن آن حجاب‌ها نوعی ایمان می‌خواهد. ایمانی که از جنس عزم و اعتماد و توکل است … سخن مولانا در تحریض و تشویق به بندگی و تقدیم تعبد بر تعقل، چنین مضمونی دارد:

کشف این نه از عقل کارافزا شود

بندگی کن تا تو را پیدا شود[iv]

این است معنی آن سخن حکیمانه که گفته‌اند: «ایمان به آدمی وجود تازه‌ می‌بخشد نه فکر و ذهن و عقلانیت تازه»[v]

ایمان‌گرایی و غرب‌زدگی در واقع صورت‌های دیگری از تاریخی‌گری قرن نوزدهم هستند که گاه نسبی‌گرایی نیز خوانده می‌شود. پیروان این مکتب بر این باور بودند که هر پدیده‌ی خاص، باید در فضای عصر خویش مفهوم‌بندی و درک شود. بنابر این، هرگز نباید با معیارهای این عصر، در باره اعصار دیگر داوری کرد. دیدگاه ما دربارده روزگاران نخستین، به واسطه زمان حاضر فراهم شده‌است. پس علم دقیق به تاریخ میسر نیست و فهم ما از گذشته نسبی است.

من در بحثی جدا پیرامون هرمنوتیک به بررسی تاریخی‌گری خواهم پرداخت‌ و در ادامه این نوشته می‌خواهم انگاره امتناع گفت‌وگو بین دو فرهنگ و ترجمه بین دو زبان را به چالش بگیرم. این‌که اگر این گفت‌وگو و ترجمه -فرض کنید بین فرهنگ بومی و فرهنگ غربی یا زبان علمی و فلسفی و زبان دینی- نباشد، و شاید هم نیست؛ در آن‌‌ صورت ما شأن انسانی‌مان را ازدست‌داده‌ایم! اگر ایران و آمریکا به‌جای مذاکره، درگیر جنگ شوند، یک بار دیگر برای چندین و چندمین بار در طول تاریخ این جانور دوپا ثابت کرده‌است که هنوز از دنیای نیای حیوانی‌اش فاصله نگرفته است.

در واقع سازگاری موجود زنده با محیط خود نوعی شناخت -هرچند نا‌آگاهانه- به شمار می‌رود، بدون این شناخت، موجود زنده نمی‌تواند به ماندگاری خود ادامه دهد. این شناخت نسبت به شرایط بسیار عمومی حیات است. اگر محیط از حیث تناسب با حیات دچار دگرگونی شود، زندگی می‌میرد، پس برای سازگاری - یا در واقع همان شناخت - باید نوعی پایداری محیطی موجود باشد. موجود زنده از همان ابتدا باید یک انتظار فطری از شرایط محیطی پایدار برای زندگی و تا حدی پیش‌بینی از آینده محیط خود داشته باشد. این غریزه‌ها و انتظارهای فطری هم‌تای پیشا انسانی نظریه‌ها هستند.[vi] با این تفاوت که حذف خطا در حیطه علم به معنای حذف نظریه است، اما در عرصه تکامل گیاهان و حیوان‌ها «حامل خطا» خود حذف می‌شود. در واقع گونه‌ی انسان برای حفظ بقا، با گسترش زبان و به خصوص خط، خود را از خطر حذف با خطای ناگزیر، حفظ کرده‌است. بعد از این در بحث‌های مربوط به آگاهی به نقش خط در بروز آگاهی خواهم پرداخت و معتقدم در واقع این آگاهی است که حذف خطا به جای حامل خطا را امکان‌پذیر می‌کند؛ هم از این‌روست که شوربختانه هنوز هم شاهد کشتن آدم‌ها به خاطر عقیده‌هاشان هستیم. هنوز هم انسان‌ها به‌جای آن‌که با گفت‌وگوی نقادانه به حل اختلاف‌‌هاشان بپردازند، با جنگ و ترور سعی در حذف فیزیکی رقیب دارند.

ادامه دارد



[i] فلسفه در قرون وسطی - کریم مجتهدی - انتشارات امیرکبیر - ۱۳۷۹ - صفحه ۶۶

[ii] اسطوره چارچوب - پوپر - علی پایا - طرح نو

[iii] ایمان و آزادی - طرح نو - ۱۳۷۸ -صفحه‌های ۳۷، ۳۹ و ۴۰ و تأملاتی در قرائت انسانی از دین - طرح نو، ۱۳۸۴ - صفحه‌های ۱۰۹ و ۱۱۰

[iv] مثنوی - دفتر سوم - بیت ۲۵۲۶

[v] پیامبران خطیبان بی‌مخاطب - بسط تجربه نبوی -انتشارات صراط - ۱۳۷۸ - صفحه‌های ۱۸۸ - ۱۸۹

[vi] البته جادو و مناسک ابتدایی احتمالا سابقه‌های نزدیک‌تری در حوزه حیات حیوانی دارند. آن‌چه که انسان افزون براین دارد شکل زبانی داستان‌گویی است

هیچ نظری موجود نیست: