۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

عصب کشی

یک پروتز در دندان‌هایم دارم از سال‌ها پیش که گاهی درد می‌گیرد. تا حالا چند باری به دندان‌پزشک‌هایی مراجعه کرده‌ام، آن‌ها هم عکس‌هایی در جست‌وجوی باقی‌مانده عصبی، آن‌ زیرها برایم نوشته‌اند و گرفته‌ام و نشان‌شان داده‌ام و چیزی ندیده‌اند، تا این آخری که به یک تیرگی محوی در یکی از عکس‌ها مشکوک شده و می‌گوید می‌توانیم با جراحی آن‌را در آوریم …
چندی پیش دوستی که با پیشینه دور مذهبی‌ام آشنایی داشت ازم پرسید که کی و چه‌گونه اعتقاداتم این‌گونه تغییر کرد. گفتم چنان پیوسته بود که نمی‌توانم زمان خاصی را بگویم. جز این‌که سه نقطه عطف را در طول زندگی‌ام بگویم؛ که باعث تعجب‌ات خواهد شد - به دوستم می‌گفتم - که اولی‌اش حدود ۱۵ سالگی پیش آمد:
تعطیلات نوروز سال سوم دبیرستان بود و من که همیشه از درس مدرسه جلوتر بودم، دنبال چیزی برای خواندن در آن تعطیلات طولانی می‌گشتم. کتاب الیناسیون سروش را در کتاب‌خانه پدرم دیدم و برداشتم و ساعتی نگذشت که به دنبال بحثی در باره «خود» و «روح» به تفسیر المیزان ذیل آیه‌ای از قرآن که گویا در آن کتاب دیده بودم مراجعه کردم و از نوع استدلال علامه که روح را به امر نسبت داد خوشم آمد و آیه به آیه از این جلد به آن جلد از مجموعه چهل جلدی ترجمه المیزان - باز در کتاب‌خانه پدرم - رفتم و خلاصه آن تعطیلات را به شخم زنی المیزان مشغول شدم. آن‌چه آن‌جا یاد گرفتم با مطالعه‌ای که در بعضی کتاب‌های فلسفی مطهری شروع کرده بودم سخت مرا شیفته عرفان و فلسفه صدرایی کرد. بعد از آن مدتی کتاب‌های عرفانی می‌خواندم و جبهه رفتم و مدتی هم فلسفه از بدایه و منظومه و نهایه و اندکی شفا و افسار خواندم و خلاصه از اسلام چیزی بیش از روایت فقهی و ظاهری توجهم را جلب کرد …
مرحله بعد تابستان سال دوم دانشگاه بود که پس از آشنایی با نظریه قبض و بسط سروش، کتاب جامعه‌ باز پوپر را دست گرفتم و شدم پوپری و چنان رفت که تا همین چند سال پیش چیزی از آموزه‌های سنتی در ذهنم نمانده بود جز چیزی در حد همان عصبی که زیر آن دندان پروتزم باقی مانده، آن‌هم پس از خواندن جولیان جینز برای همیشه از ریشه در آمد!

هیچ نظری موجود نیست: