۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

پايان مرگ


سال‌هاست که در شهر ما شادى حرام است. نه تنها شادى که فرياد دادخواهى هم مجاز نيست. کارد ظلم و ستم به استخوانمان رسيده بود که ديگر تاب نياورديم و فرياد زديم. دژخيمان با چوب و چماق و باتوم و اسپرى فلفل و گلوله بر سرمان ريختند. کوچک‌ترين صدايى که از هر جنبنده‌اى به گوش مى‌رسيد با مشت و لگد و شيشه نوشابه خفه مى‌شد. اين وسط نه به پير و جوان رحم مى‌کردند نه به زن و بچه؛ همه را از دم مى‌زدند …
ناگهان پيرى فرزانه، چيزى به خاطر آورد: اين‌که در اين شهر ماتم‌زده، فقط گريه و شيون آزاد است! پس شب آرام خوابيد و مرد تا مردم در سوگ او آزادانه فرياد کنند که روزگار مردن به سر آمده …

هیچ نظری موجود نیست: