سالها پیش، خیلی پیشتر از اختراع اینترنت و
موبایل، اون زمانی که هنوز تلفن هم فراگیر نشده بود، تنها راه خبر رسانی نامه بود.
من هنوز مدرسه نمیرفتم که خواندن و نوشتن بلد باشم ولی از گریههای بیامان مادر
بعد از خواندن نامه فهمیدم که خبر بدی داشتهَ؛ شاید اصلا معنی خبر بد را بعد از آن
نامه فهمیدم. خبر اینقدر سوزناک بود که مادر تا مدتها بعد هر نامهای که برایش میآمد
را نخوانده میسوزاند.
"پسر دوستداشتنی فامیل که از همه شادتر و
دوستداشتنیتر بود مرده بود؛ درستتر اینکه کشته شده بود و ظاهرا کسی قاتل و
انگیزه قتل رو نمیدونست." این تمام چیزی بود که از آن نامه میدانستم تا همین
چند سال پیش که یکی از معدود کسانی که از راز آن قتل خبر داشت، لب به سخن گشود.
رازی که شاید مادر هم نمیدانست.
با آنکه به لحاظ سال و تاریخ بایستی بعد از
انقلاب سفید شاه بوده باشد ولی داستان به مناسبات هنوز ریشهدارارباب و رعیتی آن
دوران بر میگردد. پسر شاد و موفق داستان ما رعیتزاده بود و از بد روزگار عاشق
دختر ارباب شده بود و پسرای ارباب هم اینرا تحمل نکرده بودند و اورا کشته بودند.
چهل سال گذشت تا فهمیدم راز آن نامه که هق هق
مادر را درآورده بود، عشق بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر