روزهاى آخرى که کارهاى تسويه حساب رو دنبال مىکردم، از کنار ديوارها که مىگذشتم با خودم فکر مىکردم که حتما دلم براى اين آجرهاى قرمز تنگ خواهد شد و شد …
بيشتر از ۱۵ سال پيش بود. بعد از آن خيلىجاها رفتم، کار کردم، زندگى کردم ولى هيچجا چنين حس نوستالژيکى برايم به جا نگذاشت. بعد از آنهم گاهى آنجا رفتهام، يا از کوچههاى اطرافش گذشتهام. يا حتا آنروز فراموش نشدنى از روبهروىاش گذشتم. بى اغراق هربار مو به تنم سيخ مىشود، وقتى از کنار جوانىام رد مىشوم و حالا که ياد آن روز هم مىافتم، بيشتر …
پيشترها از اين حس مىترسيدم و سعى مىکردم زودتر از آنجا فرار کنم، مثل آدم بىتجربهاى که براى بار اول مست مىكند بىحس مىشود و از سرمستى مىترسد. اما کمکم عادت کردم …
امروز باز گذرم آنطرفها افتاد. بر خلاف سابق دوست نداشتم اين حسرت جوانى را زود وانهم. آهسته قدم مىزدم با اينکه ديرم شده بود. تک تک آجرها را با نگاهم مىخوردم، خيلى هيزتر از نگاه هوسآلود پسرى به سينهها و باسن دخترهاى جوان. بوى چمن را مىبلعيدم، با تمام وجود. دلم نمىخواست کارم زود تمام شود. بهانهاى ديگر پيدا کردم؛ جايى چند دقيقهاى بيشتر سرم را بند کردم. مىخواستم بروم که کسى از پشت صدايم زد …
فکرش را بکن. بعد از ۱۵ سال، آشنايى صدايت مىکند. بر مىگردى و دوستى را مىبينى. دوستى که دورادور مىدانى نه مثل تو مهندس که نويسنده شده است، هر چند خودش اصرار دارد که مترجم است. سراغ وبلاگم را مىگيرد و سراغ آخرين کارش رامىگيرم. ترجمهاى است از کتابى که پيش از اين ترجمه ديگرى از آنرا خواندهام. دست کم از اينکه زمينه کارىاش با علاقهام جور است خوشحال مىشوم و ازش مىخواهم مشخصات کتاب و ناشرش را بهم بدهد و …
سينهام را از آخرين دمهاى اين هواى پر خاطره پر مىكنم و آخرين ديد را از سينه ديوار آجرى مىدزدم و مىآيم تا کى دوباره به آن حال و هوا برگردم. شايد زمانى نه چندان دور و مکانى دور…
بيشتر از ۱۵ سال پيش بود. بعد از آن خيلىجاها رفتم، کار کردم، زندگى کردم ولى هيچجا چنين حس نوستالژيکى برايم به جا نگذاشت. بعد از آنهم گاهى آنجا رفتهام، يا از کوچههاى اطرافش گذشتهام. يا حتا آنروز فراموش نشدنى از روبهروىاش گذشتم. بى اغراق هربار مو به تنم سيخ مىشود، وقتى از کنار جوانىام رد مىشوم و حالا که ياد آن روز هم مىافتم، بيشتر …
پيشترها از اين حس مىترسيدم و سعى مىکردم زودتر از آنجا فرار کنم، مثل آدم بىتجربهاى که براى بار اول مست مىكند بىحس مىشود و از سرمستى مىترسد. اما کمکم عادت کردم …
امروز باز گذرم آنطرفها افتاد. بر خلاف سابق دوست نداشتم اين حسرت جوانى را زود وانهم. آهسته قدم مىزدم با اينکه ديرم شده بود. تک تک آجرها را با نگاهم مىخوردم، خيلى هيزتر از نگاه هوسآلود پسرى به سينهها و باسن دخترهاى جوان. بوى چمن را مىبلعيدم، با تمام وجود. دلم نمىخواست کارم زود تمام شود. بهانهاى ديگر پيدا کردم؛ جايى چند دقيقهاى بيشتر سرم را بند کردم. مىخواستم بروم که کسى از پشت صدايم زد …
فکرش را بکن. بعد از ۱۵ سال، آشنايى صدايت مىکند. بر مىگردى و دوستى را مىبينى. دوستى که دورادور مىدانى نه مثل تو مهندس که نويسنده شده است، هر چند خودش اصرار دارد که مترجم است. سراغ وبلاگم را مىگيرد و سراغ آخرين کارش رامىگيرم. ترجمهاى است از کتابى که پيش از اين ترجمه ديگرى از آنرا خواندهام. دست کم از اينکه زمينه کارىاش با علاقهام جور است خوشحال مىشوم و ازش مىخواهم مشخصات کتاب و ناشرش را بهم بدهد و …
سينهام را از آخرين دمهاى اين هواى پر خاطره پر مىكنم و آخرين ديد را از سينه ديوار آجرى مىدزدم و مىآيم تا کى دوباره به آن حال و هوا برگردم. شايد زمانى نه چندان دور و مکانى دور…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر